تاریخ انتشار: 
1397/03/21

«تغییر رژیم» به زبان ساده

استیون ام. والت

مداخله‌ی خارجی شاید در قرن‌های گذشته یکی از معمول‌ترین و آسان‌ترین راه‌های جابه‌جا کردن حکومت‌ها بوده است، اما در دوران جدید چطور؟ مداخلات قدرت‌های بزرگ برای براندازی حکومت‌ها، که به تغییر رژیم (Regime change) معروف شده، چقدر نتیجه داده است؟ آیا منجر به اصلاح وضع شده یا در نهایت اوضاع را بدتر کرده است؟ آیا نتیجه‌ی کار به هزینه‌های سیاسی آن می‌ارزیده است؟ با مروری بر تاریخچه‌ی تغییر رژیمها به سادگی می‌توان به پاسخ این پرسش‌ها دست یافت.


در همین آغاز مطلب باید بگویم که «تغییر رژیم» تقریباً همیشه و در همه موارد نتیجه‌ی بدی داشته است.

 

کودتا در ایران: که در سال ۱۹۵۳ با همکاری مشترک آمریکا و بریتانیا برای عزل محمد مصدق، نخست‌وزیر منتخب ایران، و بازگرداندن تاج و تخت به محمدرضا پهلوی، شاه جوان ایران، صورت گرفت، اولین نمونه‌ی تغییر رژیم در خاورمیانه پس از جنگ جهانی دوم بود. این کودتا از نظر تاکتیکی موفقیت چشمگیری داشت، چرا که میتوان گفت شاه تا سال ۱۹۷۹ متحد ارزشمندی برای آمریکا به شمار میرفت. اما شاه متحد روراست و کاملاً قابل اعتمادی نبود (از جمله این که اصلاً او بود که پروژهی تسلیحات هستهای ایران را راهاندازی کرد)، و نقش آمریکا در بازگردان او حکومت و پشتیبانی از او دلیل اصلی دشمنی آیتالله خمینی و نسل بعدی سیاستمداران ایران با آمریکا بوده است. درسی که از این ماجرا می‌گیریم این است: حتی موفقیتهای کوتاه‌مدت یا میان‌مدت نیز گاه در آینده به مشکلات بسیار بزرگتری میانجامد.

 

شکست سوئز: پس از آن که دولت مصر در سال ۱۹۵۶ «شرکت کانال سوئز» را ملی کرد (که یک تمهید کاملاً قانونی بود)، سردمداران بریتانیا، فرانسه، و اسرائیل طرح توطئهای نابخردانه را ریختند تا جمال عبدالناصر، رئیس جمهور مصر، را سرنگون کنند. اسرائیل موافقت کرد که به شبهجزیره‌ی سینا حمله کند تا بهانه به دست بریتانیا و فرانسه بدهد تا برای «محافظت از کانال» مداخله کنند. مهاجمان فرض را بر این گذاشته بودند که شکست ناصر باعث بر باد رفتن آبرو و اعتبارش خواهد شد و به خلع ید او خواهد انجامید. اما این توطئه با شکستی خفتبار مواجه شد: اگرچه حملهی اسرائیل موفقیتآمیز بود، توطئهی آن‌ها هیچکس را فریب نداد و، در نهایت امر، آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی توانستند بریتانیا، فرانسه و اسرائیل را مجبور به عقبنشینی از مناطقی کنند که پیشتر به تصرف آن‌ها در آمده بود. ناصر نه تنها سقوط نکرد بلکه ایستادگیاش در برابر دو قدرت استعماری سابق و اسرائیل بر اعتبارش افزود. در نهایت، جنگ سوئز نشان داد که بریتانیا و فرانسه دیگر ابرقدرت نیستند.

 

مداخله‌ی مصر در یمن: متأسفانه اعتباری که ناصر کسب کرده بود آن اندازه مغرورش کرد که در اوایل دههی ۱۹۶۰ تصمیم گرفت جانب نیروهای به ظاهر ترقیخواه در جنگ داخلی یمن را بگیرد و در آن جنگ مداخله کند. مصر در نهایت، با اعزام بیش از ۵۰ هزار سرباز به یمن، پولی را که عملاً متعلق به خودش نبود صرف هزینههای جنگ کرد، و پنج سال بعد در حالی از یمن عقبنشینی کرد که هیچ نفعی از آن جنگ نبرده بود.

اسرائیل جنوب لبنان را تا سال ۲۰۰۰ تحت اشغال گرفت و نتیجهی این اشغال در نهایت تشکیل «حزبالله» بود.

 

نقشهی بزرگ آریل شارون: در سال ۱۹۸۲، اسرائیل به ظاهر به بهانهی اقدامی که برای ترور سفیرش در لندن صورت گرفته بود به لبنان حمله کرد، اما این حمله در واقع بخشی از «نقشهی بزرگ» آریل شارون بود که در آن زمان سمت وزارت دفاع اسرائیل را بر عهده داشت. سربازان اسرائیلی با هدف منهدم ساختن «سازمان آزادیبخش فلسطین» (ساف) و به قدرت رساندن دولتی در لبنان که طرفدار اسرائیل باشد، کشور همسایه را مورد تاخت‌وتاز قرار دادند و چند فروند هواپیمای سوری را سرنگون کردند و یاسر عرفات و ساف را تا بیروت تحت تعقیب قرار دادند. اما خیلی زود کل نقشهی آن‌ها نقش بر آب شد، اسرائیل جنوب لبنان را تا سال ۲۰۰۰ تحت اشغال گرفت و نتیجهی این اشغال در نهایت تشکیل «حزبالله» بود. واقعاً که دست مریزاد، آریل!

 

صدام حسین در مقابل کل دنیا: در سال ۱۹۹۰ صدام حسین، رئیس جمهور عراق، در حالی که بعد از جنگ با ایران به شدت مقروض شده بود به کویت حمله کرد و سعی داشت آن کشور را تصاحب کند. این اقدام جنجالی او، که با هدف حل مشکلات متعدد اقتصادی و داخلی عراق صورت گرفت، به کل با شکست مواجه شد چرا که قدرتهای غربی و عربی به سردمداری آمریکا به سرعت ائتلافی بی‌سابقه تشکیل دادند تا نیروهای عراقی را از کویت بیرون کنند، بخش بزرگی از قدرت نظامی عراق را نابود سازند، و تسلیحات مختلفِ مربوط به پروژههای کشتار جمعیاش را در هم بکوبند. صدام توانست قدرتش را حفظ کند اما تلاش او برای «تغییر رژیم» در کویت با شکستی خفتبار مواجه شد.

 

سرنگونی طالبان: زمانی که حکومت طالبان در افغانستان، پس از حادثهی یازده سپتامبر، از تحویل دادن اسامه بن لادن به آمریکا سر باز زد، آمریکا با ائتلاف شمال افغانستان متحد شد تا برای عزل طالبان از قدرت مداخله کند. پس از آن نیز واشنگتن در هماهنگیهایی که برای تشکیل دولت جدید افغانستان به رهبری حامد کرزای انجام شد کمک فراوانی کرد. اما حدس بزنید چه اتفاقی افتاد؟ بیش از پانزده سال گذشت و هزار میلیارد دلار خرج شد و امروز آمریکا هنوز درگیر جنگی است که نه میتواند در آن پیروز شود و نه ظاهراً میتواند از آن بیرون بیاید. سرنگون کردن رژیمها کار آسانی است اما تشکیل حکومتهای جدید واقعاً بسیار دشوار است. و فراموش نکنید که اتحاد جماهیر شوروی نیز زمانی که در تلاش برای اجرای عملیات تغییر رژیم در کابل بود، تجربهی مشابهی را از سر گذراند که به جنگی طولانی منجر شد و شوروی هم نتوانست در آن جنگ پیروز شود.

 

آمریکا در مقابل صدام حسین در سال ۲۰۰۳: پس از حادثهی یازده سپتامبر، دولت جورج دبلیو. بوش طرح کلی نومحافظهکاران برای «دگرگونی منطقه»ی خاورمیانه را به اجرا درآورد که با اشغال عراق و خلع ید صدام حسین آغاز شد. بوش، رئیس جمهور آمریکا، و دیک چنی، معاون او، در دام این نقشه‌ی مضحک افتادند؛ سردمداران اسرائیل نظیر شیمون پرز، بنیامین نتانیاهو و ایهود باراک کمک کردند تا این ایده به مردم آمریکا قالب شود و بسیاری از لیبرالهای طرفدار جنگ نیز فریب آن را خوردند. به هر حال، با بازنگری گذشته میفهمیم که کل این ایده کاملاً یک توهم بوده است. شکست دادن ارتش درجهی چهارِ صدام برای آمریکا زحمت زیادی نداشت، اما نتیجهی نهایی این جنگ یک آشفتگی ناگوار بود که نفوذ ایران را به شدت افزایش داد، و در نهایت نیز منجر به ظهور گروه «دولت اسلامی» (داعش) شد. بیش از هفت هزار سرباز و پیمانکار آمریکایی جان خود را در این جنگ از دست دادند. این جنگ همچنین بیش از پنجاه هزار زخمی به جا گذاشت، و برای مالیات‌دهندگان آمریکایی چند هزار میلیارد دلار هزینه در بر داشت، اما نومحافظهکاران دوآتشهای نظیر جان بولتون تا همین امروز نیز از آن تصمیم دفاع میکنند، هرچند که نه هزینهها و نه نتیجهی جنگ چیزی نبود که آن‌ها با اطمینانِ تمام و در زمانی که کشورشان را به جنگ رهنمون میشدند، پیشبینی می‌کردند.

 

خلع ید قذافی: معمر قذافی، رهبر لیبی، از همان ابتدا که قدرت را در سال ۱۹۶۹ به دست گرفت، خاری در چشم آمریکا به شمار میرفت، اما تحریمهای چندجانبه و گستردهای که علیه لیبی اعمال شد در نهایت او را مجاب کرد که از پروژههای مربوط به تسلیحات کشتار جمعی‌اش، که چندان هم پیشرفته نبود، دست بکشد. دولت جورج دبلیو. بوش نیز در عوض موافقت کرد که از تصمیمش برای تغییر حکومت لیبی چشمپوشی کند و او در قدرت باقی بماند. با این حال، در دوران «بهار عربی» که علیه قذافی نیز قیامی به پا شد، باراک اوباما، رئیس جمهور آمریکا، بیدرنگ تعهد بوش را زیر پا گذاشت و با بریتانیا، فرانسه، عمان، و چند کشور عربی دیگر برای خلاص شدن از شر آن خودشیفتهی مزاحم متحد شد. به هر حال، با این اقدام، لیبی به یک لیبی جدید، آباد و آرام تبدیل نشد؛ بلکه به سرعت به هرجومرج کشیده شد، فرصتهای جدیدی برای رشد گروه «دولت اسلامی» فراهم آورد، و اجازه داد که تسلیحات خطرناک بسیاری به سوی دیگر مناطق جنگی سرازیر شود.

اسد با مداخلهی روسیه و ایران در قدرت باقی ماند، و نتیجه در نهایت این شد که این جنگ بیش از نیم میلیون کشته به جا گذاشته است.

 

«اسد باید برود» (شاید هم نه): قدرتهای خارجی دربارهی سوریه نیز، همانند مورد لیبی، نتوانستند در مقابل وسوسهی دخالت در قیام علیه بشار اسد، دیکتاتور سوریه، مقاومت کنند. دولت اوباما اعلام کرد: «اسد باید برود»، و عربستان سعودی، آمریکا، ترکیه، و تعدادی از قدرتهای دیگر، با وجود این که بیم آن میرفت که نتیجهی این اقدام آن‌ها به قدرت رسیدن جهادیها در سوریه باشد، تلاش کردند تا به نیروهای مخالف اسد کمک کنند. با این حال، اسد با مداخلهی روسیه و ایران در قدرت باقی ماند، و نتیجه در نهایت این شد که این جنگ بیش از نیم میلیون کشته به جا گذاشته است و نبرد برای کسب قدرت نیز روز به روز سوریه را بیشتر تهدید میکند.

 

من میتوانستم به اقدامات شکستخوردهی آمریکا برای مدیریت انتقال قدرت در کشورهایی نظیر یمن یا سومالی نیز اشاره کنم، اما شما با همین مثالها نیز نکته را در مییابید. و مبادا فکر کنید که من فقط فجایع را دستچین کردهام؛ پژوهشهای جامعتر دربارهی تمام «تغییر رژیمهایی که از خارج تحمیل شده است» نیز ثابت کرده که این نوع اقدامها به ندرت آن منفعتی را که هواداران‌شان پیش‌بینی میکنند به بار آورده‌اند. با در نظر گرفتن این پیشینهی غمانگیز، به این نتیجه میرسید که پس حتماً قدرتهای خارجی میدانند که «تغییر رژیم» هندوانهی سربستهای است که بهتر است همچنان کاملاً بسته باقی بماند.

فهم دلایلِ این امر کارِ دشواری نیست. نخست این که، سرنگون کردن حکومت یک کشور خارجی هشداری به بقیهی حکومتها است و باعث میشود که آنها نیز برای این که سرنوشت مشابهی پیدا نکنند دست به اقداماتی بزنند. مثلاً، هیچ جای تعجب ندارد که هردو کشور ایران و سوریه سعی داشتند، با مداخله در عراق، اقدامات آمریکا را در آن کشور خنثا کنند، چرا که میدانستند که اگر ماجرای عراق با موفقیت روبه‌رو شود، کشورهای بعدی که هدف حملهی آمریکا قرار خواهند گرفت خود آن‌ها هستند. و به همین ترتیب، جای تعجب ندارد که کرهی شمالی آن همه تلاش کرد تا تسلیحات هستهای داشته باشد و ایران نیز به طور جدی در پی همین بود، چرا که آمریکا بارها خواستار تغییر حکومتهای آن کشورها شده بود. هر چقدر آمریکا تغییر رژیم را بیشتر در سیاست‌های خارجیاش بگنجاند، احتمالاً با مقاومت بیشتری نیز مواجه خواهد شد.

دوم این که، با سرنگون کردن حکومت یک کشور خارجی، کار به پایان نمیرسد – و در واقع، از آن لحظه است که کارِ دشوار تازه آغاز میشود. حذف حکومت موجود باعث به وجود آمدن برندگان و بازندگانی میشود و گروه دوم معمولاً به جنگ رو میآورند یا اعمال ناخوشایند دیگری انجام می‌دهند تا جایگاه سابق‌شان را دوباره به دست بیاورند. این تغییر رژیمها، به جای این که با ایجاد رقابتهای سیاسی توسط نهادها و ضوابط قانونی به یک دموکراسی پایدار و بالنده منجر شود، به احتمال زیاد، بیشتر دولتی شکستخورده و جنگی داخلی را برای آن کشورها به ارمغان میآورد.

سوم این که، حکومت جدیدی که روی کار میآید به ندرت آن آلت دستِ مطیع و فرمان‌برداری است که قدرتهایی که رژیم را تغییر دادهاند از آن انتظار داشتهاند. حامد کرزای را، برای افغانستانِ پس از طالبان، رهبری ایدئال میدانستند اما او نپذیرفت که در مورد فساد هیچ سختگیریای اِعمال کند، و از پذیرش نصایح آمریکاییها در مورد این که دولتش به کدام قدرت وابسته باشد نیز سر باز زد، و ثابت کرد که سیاستمداری نافرمان است و اهل همکاری نیست. سیاستمدارانی که پس از صدام در عراق روی کار آمدند نیز دنبالهروهای چندان قابل اعتمادی برای آمریکا محسوب نمیشدند، و برخی‌شان مانند نوری مالکی، نخستوزیر سابق عراق، از همان ابتدا بیشتر به ایران روی خوش نشان میدادند. حتی زمانی که کمک میکنیم تا افرادی به قدرت برسند نیز نباید چیزی جز این انتظار داشته باشیم که آن‌ها با در نظر گرفتن منافع خود و بقای سیاسیشان حکومت کنند، و این معمولاً به معنای چیزی است که آمریکاییها دوستش ندارند. این موضوع به ویژه در خاورمیانه، که آمریکا در آن از محبوبیتی برخوردار نیست (و البته بیدلیل هم نیست)، بسیار صدق میکند.

قدرتهای خارجیای که برای سرنگونی حکومتهای محلی مداخله میکنند به ندرت چیزی دربارهی جوامع کشورهایی که به آنها وارد شدهاند میدانند.

دامن زدن به این مشکل کارِ ابلهانهای است: قدرتهای خارجیای که برای سرنگونی حکومتهای محلی مداخله میکنند به ندرت چیزی دربارهی جوامع کشورهایی که به آنها وارد شدهاند میدانند، و بنابراین نمیتوانند در مورد ایجاد نظام جدید در آن کشورها تصمیم چندان هوشمندانهای بگیرند. آن‌ها نمیدانند که کدام سیاستمدار محلی قابل اعتماد و صادق است، یا کدامشان از درک فرهنگی کافی برای ایجاد نهادهایی که مردم آن کشور آن‌ها را مشروع بدانند برخوردار است. مهم نیست که اوضاع پیش از آن که رژیم قبلی سرنگون شود چقدر بد بوده است، چون این اوضاع احتمالاً پس از فروپاشی نظام قبلی حتی بدتر نیز خواهد شد. قدرتهایی که رژیمها را تغییر میدهند همیشه مدعیاند که به عنوان نیروهای آزادیبخش مورد استقبال آن جوامع قرار خواهند گرفت، اما حاصل کار معمولاً جامعهای است که به سرعت سرخورده می‌شود، ابراز نارضایتی میکند، و به خشونت گرایش پیدا می‌کند.

آخر این که، هیچ جامعهای دوست ندارد از اشغالکنندگانِ کشورش که تا بن دندان مسلح هستند فرمان ببرد، هرچند که در ابتدا نیت آن‌ها خیر بوده باشد، چرا که ابزارهایی که آن‌ها برای سرکوب مقاومتکنندگان به کار میبرند جرقهی احساسات ملیگرایانه را روشن خواهد کرد و مخالفان جدیدی به وجود خواهد آورد. این ماجرا تقریباً در مورد هر کشوری که آمریکا در سالهای اخیر در آن مداخله کرده است صدق میکند و تجربهی آمریکا اصلاً منحصر به فرد نیست. معمای واقعی این است که چرا آمریکا نمیتواند این درس کاملاً واضح را یاد بگیرد.

یک دلیل برای این که یاد نمیگیرد این است که کشورهایی که آمریکا در آن‌ها مداخله میکند خود بیشترین هزینه‌‌ را برای نمایش امپراتوری آمریکا متحمل میشوند، حال آن که آمریکاییهایی که می‌میرند یا زخمی میشوند فقط کسانی هستند که خود برای خدمت سربازی داوطلب شدهاند. و از آن‌جا که آمریکا در حال حاضر با قرض گرفتن هزینهی جنگهایش را تأمین میکند، هزینهی اقتصادی آن را نه کسانی که امروز تصمیمگیرنده هستند بلکه نسلهای بعد خواهند پرداخت. به این معجون نظامیانی را اضافه کنید که هزینههایشان به تمامی تأمین شده است، و همچنین مشاوران جنگ‌طلب، سازمانهای شناسنامه‌دار، لابیها و کمک‌کنندگان مالی به کارزارهای انتخاباتی، که سیاستمداران را میخرند و برای بولتون و امثال او مشاغل پردرآمد و بی‌دردسری دست‌وپا میکنند تا بتوانند به خواستههای آن‌ها عمل کنند: آنگاه کم کم متوجه میشوید که چرا رئیس جمهوری که عادت داشت بگوید که آمریکا باید از «حرفه‌ی کشورسازی و ملتسازی» بیرون بیاید، هماکنون دارد به اقداماتی دست میزند که آمریکا را وادار میکند همچنان مثل همیشهاش عمل کند.

 

برگردان: سپیده جدیری


استیون ام. والت استاد روابط بینالملل در دانشگاه هاروارد در آمریکا است. آنچه خواندید برگردان بخش هایی از این نوشتهی اوست:

Stephen M. Walt, ‘Regime Change for Dummies,’ Foreign Policy, 14 May 2018.