تاریخ انتشار: 
1396/12/18

الگوهای گوناگون میهن‌دوستی

فیل بَجِر

هویت ملی امری اتفاقی و تصادفی است. من دخالتی در بریتانیایی به دنیا آمدن خودم نداشتهام، هرچند از نظر فرصتهای زندگی و برخورداری از حقوق سیاسی بسیار خوششانس بودهام. در نتیجه، این امر صرفاً همان اندازه غرورآفرین است که مثلاً زاده شدن در میانهی قرن بیستم.


یک بار داستانی (احتمالاً جعلی) درباره‌ی نخست‌وزیر پیشین بلژیک برایم نقل کردند که وقتی از او پرسیده شده بود که آیا به ملیت خود افتخار می‌کند، پاسخ داده بود که این سؤال مسخره است، درست مثل این است که از او بپرسند آیا به مرد بودن خود افتخار می‌کند. برخی چنین برداشتی را توهین‌آمیز تلقی می‌کنند. از نظر آنان، ملیت به هیچ وجه امری تصادفی نیست. این افراد، به باور من، «نظریه‌ای متافیزیکی» نسبت به هویت خود دارند: آنان، آگاهانه یا ناآگاهانه، احساس می‌کنند که رشته‌ای معنوی کسانی را که ملیت مشترکی دارند به هم پیوند می‌دهد و در نتیجه آنان حقوق و وظایف متقابلی نسبت به یکدیگر دارند. در این مقاله تلاش خواهم کرد تا به منصفانه‌ترین شکل ممکن به بررسی ایده‌ی میهن‌دوستی بپردازم.

 

الگوی اول: میهندوستی اجتماعگرا

مایکل سندل، فیلسوف اخلاق، در کتاب خود با عنوان عدالت (2010) داستانی کاملاً واقعی درباره‌ی ژنرال رابرت ای. لی، از ایالات جنوبی آمریکا، نقل می‌کند. او در جنگ داخلی آمریکا ابتدا در آکادمی نظامی «وست پوینت» مربی بود، و از آن‌جا که نظامی نابغه و محترمی بود، آبراهام لینکلن از او خواست تا در جنگ پیشِ رو، فرماندهی ارتش ایالت‌های شمالی را بر عهده بگیرد. لی از لینکلن خواست یک شب به او فرصت بدهد تا در این باره فکر کند. آن شب، او در اتاقش راه می‌رفت و درباره‌ی دعاوی اخلاقی دو طرف (او خود مخالف برده‌داریِ جنوبی‌ها بود) و وفاداری نسبت به خانه و وطن تأمل می‌کرد. در نهایت، او وفاداری نسبت به خانه را بر اصول اخلاقی انتزاعی ترجیح داد. وی پیشنهاد لینکلن را نپذیرفت، و به جای آن که در برابر هموطنان ایالات جنوبی خود اسلحه به دست گیرد، به جنوب رفت تا از نظامی که از آن تنفر داشت دفاع کند.

از این داستان چه برداشتی می‌توان داشت؟ سندل با لی همدل است – و می‌داند که این امر باعث خشم لیبرال‌ها خواهد شد. او خاطر نشان می‌کند که برای اکثر مردم، احساس پیوند با خانه، جامعه، و تاریخشان است که کیستیِ آنها را رقم میزند: این دیدگاهِ «اجتماعگرایان» است. در مقابل، از نظر لیبرال‌ها، هر فرد در حالتِ انفصال از چنین پیوندهایی است که اصولِ خود را انتخاب می‌کند. 

داستان لی شکافِ بین لیبرال‌ها و اجتماع‌گرایان بر سر مسئله‌ی هویت را به خوبی آشکار می‌کند. از نظر لیبرال‌ها، مفهومی به عنوان «مسئولیت موروثی» کاملاً بی‌معنا است: یک بریتانیایی جوان را همان اندازه می‌توان مسئول جنایت‌های امپراتوری بریتانیا دانست که یک روس جوان را می‌توانیم مسئول جنایت‌های استالین بدانیم. اما از نظر اجتماع‌گرایان، چنان ایده‌ای نه تنها پذیرفتنی بلکه کاملاً بدیهی است. بی‌شک، لیبرال‌ها می‌پذیرند که ما در برابر کسانی که هنوز بر اثر اقدامات هموطنان ما در رنج به سر می‌برند (برای مثال، آشوب سیاسی در خاورمیانه) تا اندازه‌ای مسئول هستیم، اما تنها تا آن اندازه که هنوز و در حال حاضر از بابت آن اقدامات سود می‌بریم – اگر پدربزرگ من به پدربزرگ شما دستبرد زده باشد، به من هیچ ربطی ندارد، به این شرط که از آن پول برای رفتن به دانشگاه استفاده نکرده باشم.

احتمالاً شما به صورت شهودی با دیدگاه اجتماع‌گرایان احساس همدلی خواهید کرد، و حتی شاید تصور کنید که هرکس نتواند این دیدگاه را درک کند مشکل روان‌شناختی دارد. اگر چنین است، شما تنها نیستید. از نظر جاناتان هایت، روان‌شناس تکاملی، در کتاب ضمیر پاک (2012)، چنین افراد لیبرالی فاقد چیزی هستند که در سایر مردم به شکل غریزی وجود دارد. او نمی‌گوید که این لیبرال‌ها معیوب‌اند، اما بی‌شک باور دارد که از نظر تکاملی نابهنجارند و به طور مادرزادی دامنه‌ی شهود اخلاقی آن‌ها محدودتر از دیگران است. 

برای اکثر مردم، احساس پیوند با خانه، جامعه، و تاریخشان است که کیستیِ آنها را رقم میزند: این دیدگاهِ «اجتماعگرایان» است.

یکی از اشکالات دیدگاه هایت این است که توجه ندارد که موضع لیبرالها دربارهی انفصال از پیوندهای اجتماعی مبتنی بر یک شهود اخلاقی غیرعادی نیست، بلکه نوعی دستاورد فکری است که با تلاش بسیار به دست میآید. بسیاری از ما از همان دوران کودکی به صورت افراطی احساس غرور ملی داشته‌ایم، اما لیبرال‌ها آموخته‌اند که نسبت به چنین گرایش‌های روان‌شناختی با احتیاط رفتار کنند، و در برابر ارزش‌های عمومی‌تر و جهان‌شمول‌تر به آن‌ها بهای کمتری بدهند.

 

الگوی دوم: میهندوستی قراردادی

نظریه‌‌های میهن‌دوستیِ قراردادی ماهیت «اتفاقیِ» هویت را می‌پذیرند؛ با این حال، باور دارند که ما وظایف ویژه‌ای در برابر سایر اعضای جامعه‌ی خود داریم. در این‌جا مسئله یک قراردادِ واقعی نیست (تنها در صورت اقدام برای کسب تابعیت و اعطای آن است که به طور رسمی قراردادی امضا می‌شود). در این نظریه‌ها، نوعی قرارداد ضمنیِ مبتنی بر نفع متقابل و خطرات مشترک مطرح است.

یکی از شیوه‌های معمول فهم نحوه‌ی شکل‌گیری چنین وابستگی‌های جمعی «دوراهه‌ی زندانی» است. در روایت کلاسیک این تجربه‌ی ذهنی، شما باید خود را به عنوان مجرمی در نظر بگیرید که با شریک جرم خود دستگیر شده‌اید. پلیس برای بازجویی شما را از هم جدا می‌کند، و به شما گفته می‌شود اگر اعتراف کنید محکومیت شما نسبت به زمانی که چیزی نگویید کمتر خواهد بود؛ اما به هر حال، مجرم شناخته خواهید شد زیرا شریک شما اعتراف می‌کند. با این حال، تنها زمانی مجرم شناخته خواهید شد که یکی از شما دو نفر اعتراف کند. اگر هیچ کدام اعتراف نکنید، هردو آزاد خواهید شد. این پیشنهادی است که هردو فرد با آن مواجه‌اند. تصمیم‌گیری شما مسئله‌ای راهبردی است. می‌توانید با فرض وفاداری شریک‌تان، سکوت اختیار کنید – البته این خطر وجود دارد که شریک شما ساکت نماند، و شما هم می‌توانید برای پلیس بلبل‌زبانی هم بکنید. کدام یک را انتخاب خواهید کرد؟

یکی از محدودیت‌های روایت کلاسیک «دوراهه‌ی زندانی» این است که تنها یک مرتبه روی می‌دهد، و هیچ یک از دو طرف انگیزه‌ای جز حفظ منافع مستقیم خود ندارند. در روایت‌های دیگر، موقعیت تکرار می‌شود و شما به دفعات این بازی را تکرار می‌کنید، و در نتیجه در طول زمان می‌توانید خیانت شریک‌تان را جبران کرده و او را مجازات کنید. در نهایت، مشخص می‌شود که موفق‌ترین راهبرد برای ایجاد یک همکاری پایدار، همکاری دوسویه در گام نخست و سپس تلافی اقدامات طرف مقابل است. این‌ها همه نشان می‌دهند که قراردادهای ضمنی چگونه ایجاد می‌شوند.

در سال 1968، گَرِت هاردینِ اقتصاددان مقاله‌ای بسیار تأثیرگذار منتشر کرد با عنوان «تراژدی منابع مشترک»، و در آن وقوع فاجعه‌ای زیست‌محیطی را پیش‌بینی کرد. منابع مشترک منابعی هستند که به فرد خاصی تعلق ندارند، مانند آبزیان دریا یا مراتع عمومی. هاردین پیش‌بینی کرده بود که این منابع از بین خواهند رفت، زیرا افراد انگیزه‌ای برای بهره‌برداری نکردن از آن‌ها ندارند – منطق کارشان این است که اگر من از این منابع استفاده نکنم، دیگران از آن‌ها بهره‌برداری خواهند کرد و این منابع به زودی تمام خواهند شد. اشتباه هاردین این بود: او متوجه این نکته نبود که اقدامات بهره‌برداران از منابع مشترک امری استثنائی و تکرارنشدنی نیست. اگر ما در یک روستا زندگی می‌کنیم و شما به گوسفندان‌تان اجازه می‌دهید در مراتع بیش از اندازه چرا کنند، من به عنوان آهنگری که تنها چند بز برای مصرف خودم دارم، از شما بسیار ناخشنود خواهم شد. اگر شما به آهنگر یا کفاش (برادرم کفاش است) نیاز نداشتید، شاید این امر برایتان مهم نبود، اما شما به هردوی ما نیاز دارید، و ...

زندگی ما مانند «دوراهه‌ی زندانیِ» تکرارشونده‌ای است که در آن ممکن است روزی دختر من با پسر شما ازدواج کند. اگر بدانید که از یکی از پدربزرگان نوه‌ی خود دزدی می‌کنید، احتمالاً در کار خود بازبینی خواهید کرد. این به آن معنا است که محلی‌گرایی راهبرد خوبی برای رسیدن به سطوح بالای همکاری است. بی‌شک، در سطح محلی نمی‌توان کاملاً خودبسنده بود، و در نتیجه با افراد غیرمحلی به تجارت خواهیم پرداخت و بنا بر تعاملاتِ تکرارشونده در مقیاسی بزرگتر درباره‌ی قابل اطمینان بودن یا نبودن آن‌ها تصمیم خواهیم گرفت. تعریف کیستیِ «ما» در طول زمان تغییر خواهد کرد و در نهایت جامعهی «ما» به دولت-ملت مبدل خواهد شد.

مشکل این دیدگاه ریشه در چیزی دارد که می‌توان آن را محدودیت‌های عمل‌گرایی (پراگماتیسم) نامید. در محدوده‌ی جامعه‌ی محلی، احتمالاً من با شما منصفانه رفتار خواهم کرد، زیرا چاره‌ای جز این کار ندارم. نقطهی ضعف رویکرد عملگرا در این است که، در مقیاس دولت-ملت، امور بسیار بزرگتر و پیچیدهتر از آن است که بخواهد بر همین اساس پیش برود. ما نمی‌توانیم با کسانی که تنها یک بار ملاقات داریم یا اصلاً ملاقات نداریم روابط مطمئنی بر اساس وابستگی متقابل برقرار کنیم. همچنین، علت آن که هنوز در دریای شمال ماهی وجود دارد بیشتر به مقررات خشکی مربوط می‌شود که در سطح فراملی برقرار شده است تا تماس‌های مکرر و مناسبات مستمر ماهی‌گیران.

قرارداد ضمنیِ مبتنی بر عملگرایی و اطمینان به افراد محلی نمیتواند به سطح ملی ارتقا بیابد. ملت‌ها از همان ابتدا در کنترل ارزش‌ها و قوانین انتزاعی قرار دارند. بنا به تعبیر ماکس وبر، الگوی انسجام اجتماعی در سطح محلی، «شخصی» (گماینشافت) و در سطح ملی، «غیرشخصی» (گزلشافت) است. با پیچیده‌تر شدن و گسترش دامنه‌ی حکومت و جهانی‌تر شدن همکاری‌ها، روابط اجتماعی غیرشخصی‌تر نیز می‌شود – امری که برای بسیاری از مردم مایه‌ی تأسف است، چون چنین شرایطی را برای رسیدن به انسجام اجتماعی مناسب نمی‌دانند. 

الگوی سوم: توافق معقول و میهندوستی

آخرین الگوی مهین‌دوستی با آرای ایمانوئل کانت مرتبط است. کانت استدلال میکرد که ما به دولت تا جایی وفادار هستیم که تجسم قوانین باشد، قوانینی که هر موجود عاقلی آنها را عادلانه بداند. البته کیفیت دقیق چنین دولتی و قوانینی که وضع می‌کند محل مناقشه است، اما نکته‌ی اصلی این است که اگر بتوان بر سر این قوانین به توافق دست یافت، معقول بودن‌شان به آن‌ها مشروعیت می‌دهد و در نتیجه الزام‌آور محسوب می‌شوند.

این الگوی میهن‌پرستی مزیت‌های متعددی نسبت به الگوهای دیگر دارد. نخست، اعتراض معروف هیوم به ایده‌ی «قرارداد ضمنی» در رابطه با این الگو وارد نیست. از نظر هیوم، ایده‌ی تعلق داشتن به جامعه‌ای که در برابر آن به صورت ناخواسته تعهداتی داریم مانند وضعیت ملوانی است که به اجبار به کار در کشتی گمارده شده است و، هرچند در صورتی که کار کند به او خوراک، آب، و تخت‌خواب می‌دهند، هرگز از او پرسیده نشده که آیا اصلاً مایل است سوار کشتی شود یا نه. در مقابل، موضع کانت این است که ما تنها تا جایی به جامعه‌ی خود تعهد داریم که توافق مد نظر جامعه برای هرکس که حق انتخاب دارد معقول باشد. اگر قوانین جامعه معقول نباشند، ما نیز وظیفه‌ای در برابر جامعه نخواهیم داشت.

بی‌شک، این ایده به نظر اجتماع‌گرایان جالب توجه نخواهد آمد، زیرا آن‌چه برای آنها اهمیت دارد جنبه‌ی «احساسی» وظیفه است و نه جنبه‌ی «عقلانی» آن. در واقع، ممکن است آنان (به اشتباه) تصور کنند که استدلال کانت هویت را به نوعی انتخابِ مصرف‌کنندگان تقلیل می‌دهد، در حالی که در واقع از نظر او هویت وظیفه‌ی عقلانیِ عاملانِ معقول است.

یکی از مزیت‌های موضع کانت این است که ابزاری برای فهم تعهدات ما در اختیارمان قرار می‌دهد که از هر ابزار مفهومی دیگری که مبتنی بر زبان مشترک، فرهنگ، یا تعاملات مداوم باشد، با شرایط کنونی سازگارتر است. به رغم وعده‌های برخی از سیاستمداران، جهانِ توسعه‌یافته باید یاد بگیرد که با واقعیت «مهاجرت انبوه» کنار بیاید، واقعیتی که تغییرات اقلیمی بر ضرورت آن خواهد افزود. بنگلادش غرق خواهد شد و جهانی شدن متوقف نخواهد شد. در واقع، برای محافظت از محلی‌گرایی اصیل، کشورها باید با یکدیگر همکاری کنند؛ زیرا اگر قوانین مانع شرکت‌های چندملیتی نشود، آن‌ها گرایش خود به نادیده‌ گرفتن تکثر و تنوع را دنبال می‌کنند.

با این حال، می‌توان استدلال کرد که رویکرد کانت ناقوس مرگ میهندوستی را به صدا در میآورد. بنا بر الگوی کانت، «ما» به آن کسانی اطلاق نمی‌شود که جغرافیا یا فرهنگ مشترکی دارند بلکه به کسانی دلالت دارد که درباره‌ی ارزش‌های معرفِ جامعه‌ای عادلانه اشتراک نظر دارند. فهرست این ارزش‌ها احتمالاً برای تمام لیبرال‌ها کاملاً یکسان نیست، اما جای شگفتی خواهد بود اگر شامل احترام به استقلال فردی، حاکمیت قانون، و دموکراسی نشود. به رغم اخلاف نظرهای جزئی، لیبرال‌های جهان با یکدیگر وجوه مشترک بیشتری دارند تا با محافظه‌کاران اجتماع‌گرایی که در همسایگی آن‌ها زندگی می‌کنند و در ظاهر سنت‌های فرهنگی مشترکی دارند.

زمانی که اشک در چشمان یک عقل‌گرای کانتی‌مسلک حلقه می‌زند، آن‌چه در او این احساسات را بر می‌انگیزد میهن‌دوستی نیست، بلکه تعهدی کاملاً انتزاعی است. جهانوطنان افرادی احساساتی نیستند بلکه بنا بر استدلال عقلانی به نتایجی دست یافتهاند که خود را نسبت به آنها متعهد میدانند. در نهایت، همین امر باعث می‌شود تا لیبرال‌ها در نظر بسیاری از مردم غیرعادی جلوه کنند، زیرا شک کردن به شکلی از قبیله‌گرایی که در نظر بسیاری از مردم طبیعی جلوه می‌کند، محتاج تلاش و کوشش بسیار است. اکثر مردم، مانند ادموند برک، پیش‌داوری را به تفکر انتزاعی ترجیح می‌دهند و در نتیجه احساسات، در اغلب اوقات و به شکلی اسفناک، عقلانیت را در محاق می‌افکند.

 

برگردان: هامون نیشابوری

________________________________________________

فیل بجر پژوهشگر علوم اجتماعی است و در شفلید بریتانیا تدریس می‌کند. آن‌چه خواندید برگردان بخش‌هایی از این نوشته‌ی اوست:

Phil Badger, ‘The Puzzle of Patriotism,’ Philosophy Now, 26 January 2018.