تاریخ انتشار: 
1396/12/09

الگوی مناسباتِ خانوادگی راهگشای تفکر نژادی بود

استفانی انگلشتاین

در سال ۱۷۸۷، «انجمن مدافعان لغو تجارت برده» در لندن یک نشان سرامیکی طراحی کرد که یک مرد سیاه‌پوست، زنجیرشده و زانوزده، روی آن نقش بسته بود. بالای آن، این کلمات حک شده بود: «آیا من یک انسان و یک برادر نیستم؟» این نشان به شکل سنجاق سینه، آویز، و سنجاق سر قابل استفاده بود، و بر زینت‌آلات بزرگ‌تر نیز نقش بسته‌ بود. بحث «برادری» در این‌جا فقط لفاظی نبود.


پدر و مادر مشترک داشتن، یا نیاکان مشترک داشتن، مبنای مفهوم «برادری» است. اما در آن زمان، نظریه‌ی «خاستگاه‌های متعدد انسان‌ها» (چندخاستگاهی نوع بشر) در حال ریشه گرفتن بود. در واقع، این ایده که انسان‌ها در مناطق مختلف کره‌ی زمین زاده‌ی زوج‌های اولیه‌ی متفاوتی هستند در حال تبدیل شدن به نظریه‌ی علمیِ غالب در نیمه‌ی اول قرن نوزدهم بود، و تا زمانِ قوت‌ گرفتنِ «نظریه‌ی تکامل» در اواخر آن قرن چنین ماند. اما این نشان، برعکس، مدعی وجود یک ریشه‌ی مشترک برای همه‌ی انسان‌ها بود. پذیرش فزاینده‌ی نظریه‌های جدید نژادی در اروپا، که انسان‌ها را به گروه‌هایی با ویژگی‌های موروثیِ متمایز طبقه‌بندی می‌کردند، هم حاصل کارِ معتقدان به چندخاستگاهی‌ بودن انسان‌ها بود و هم محصول معتقدان به تک‌خاستگاهی‌ بودن آنها. به علاوه، هردو گروه به معنایی وسیع‌تر در ترویج یک شیوه‌ی جدید فکری در خصوص طبقه‌بندی سهم داشتند، بدین معنا که آنها از مفاهیمِ مرتبط با تبار و خاندان برای سازمان‌دهیِ دانش و ایجاد طبقه‌بندی‌ها استفاده می‌کردند. این تبارشناسی، روشِ مبتنی بر تبار و خاندان، از کجا آمد؟

«نظریه‌ی نژاد» به هیچ وجه تنها زمینه‌ی جدید دانش نبود که بر ساختارِ تبار و خاندان (تبارشناسی) مبتنی بود. این روش (که در آن زمان «روش تطبیقی» نامیده می‌شد) از اهمیت جدیدی که در اواخر قرن هجدهم به تاریخ داده می‌شد سرچشمه گرفت. برای مثال، شیوه‌ی طبقه‌بندی گیاه‌شناس سوئدی، کارل لینه، در اواسط قرن هجدهم درباره‌ی موجودات زنده این بود که از مشابهت‌ها در کالبدشناسی و فیزیولوژی استفاده می‌کرد تا موجودات را از گونه تا سلسله طبقه‌بندی کند. این نظام به انبوهِ آشفته‌ی موجودات نظم بخشید، اما موارد طبقه‌بندیشده به صورت ایستا تصور شده بودند. در حالی که مرزهای جداکننده‌ی گونه‌ها خداداده و بنابراین واقعیتِ حاضر در طبیعت قلمداد می‌شدند، سطوح بالاترِ این طبقه‌بندی موضوعاتی بر‌ساخته، با هدفِ آسان کردن کار انسان‌ها، به حساب می‌آمدند. یک قرن بعد، چارلز داروین با این که واژگان و طبقه‌بندی لینه را مبنای کار خود قرار داده بود، فرضیات آن را کاملاً واژگون ساخت. او اعلام کرد که مرز‌های جداکننده‌ی گونه‌ها قراردادی است، و به منظور آسانی کار انسان‌ها ایجاد شده‌اند، اما مشابهت‌هایی که گونه‌ها بر مبنای آن‌ها گروه‌بندی می‌شوند واقعیت‌های حاضر در طبیعت‌اند و از سیر زایشِ نسل‌ها از یک نیای واحد سرچشمه می‌گیرند. این فکر الهام‌بخش طرح مشهور او در مورد «درخت تکاملیِ شاخه‌شاخه‌شده» در سال ۱۸۳۷ بود که عنوان مبهم «من فکر می‌کنم» را داشت.

زمینه‌های دانشی که ابتدا ایده‌ی تفکر درباره‌ی مناسبات خاندانی بر مبنای الگوی «درخت» را شکل دادند هیچ ربطی به موجودات زنده نداشتند بلکه با مطالعه‌ی زبان‌ها و نسخه‌های خطی مرتبط بودند.

شاید عجیب باشد که زمینه‌های دانشی که ابتدا ایده‌ی تفکر درباره‌ی مناسبات خاندانی بر مبنای الگوی «درخت» را شکل دادند هیچ ربطی به موجودات زنده نداشتند بلکه با مطالعه‌ی زبان‌ها و نسخه‌های خطی مرتبط بودند. متفکران در قرن هفدهم در نوشته‌های خود برای نخستین بار درباره‌ی زبان‌های «مادر» و زبان‌های «فرزندِ» به وجود آمده از آنها نوشتند، گرچه مشخص نبود که چطور رابطه‌ی مادر-فرزندی به نحو معناداری از وام‌گیری‌های کلماتِ یک زبان از یک زبان دیگر قابل تفکیک است. اما متخصصان متون کلاسیک و کتاب مقدس در قرن هجدهم، به امید بازسازیِ دقیقِ نسخه‌های اصلی، تاریخ نسخه‌های دست‌نویس را با سخت‌کوشی واکاوی کردند، و به این ترتیب به این روش جدیت بیشتری بخشیدند. هر بار که در وقت نسخه‌برداری اشتباهی وارد متن می‌شد، همه‌ی نسخه‌هایی که بعداً از روی آن نسخه‌ تکثیر شده بود (فرزندان و نوه‌هایش) آن اشتباه را شامل می‌شد، و این نشانه‌ای برای محققان فراهم می‌ساخت تا بتوانند نسخه‌ها را به شکل سلاله‌هایی سامان‌دهی کنند. هر اشتباه جدید در نسخه‌برداری، در درونِ یک سلاله از چنین شجره‌نامه‌ای، یک شاخه‌ی جدید ایجاد می‌کرد. زبان‌شناسان، متخصصان تاریخ ادیان، نظریه‌پردازان نژاد، و در نهایت زیست‌شناسان این ساختارِ تقسیم بر مبنای انحراف را با کار خود تطبیق دادند، تا روند شکل‌گیری و تنوع‌یابیِ موضوع مطالعه‌ی خود را توصیف و تشریح کنند.

پژوهش‌ درباره‌ی نسخه‌ها نسبت به سایر زمینه‌های تبارشناسانه و خاندانیِ دانش از مزیتی برخوردار بود، زیرا یک نسخه دارای هستیِ جداگانه با مرزهای روشن است، چیزی که در مورد زبان‌ها، گونه‌ها، نژادها، و دین‌ها صدق نمی‌کند. و با این حال، تنها وقتی که این روشِ تبارشناختی برای سامان‌دهیِ به موجودات پیچیده‌تر به کار گرفته شد، توانایی آن به عنوان یک اصل سامان‌دهنده (خواه درست و خواه نادرست) آشکار شد. با مبدل ساختن جهان زیست‌شناختی و فرهنگی به تبارها و خاندان‌ها، این روش به دانش بارِ عاطفی داد، و پژوهش در پهنه‌های علوم طبیعی، علوم اجتماعی، و علوم انسانی را به کار سیاسیِ مرتبط با هویت تبدیل کرد. هرچه باشد، تبار و خاندان وقتی با چیزهای زنده و پدیده‌های فرهنگی تطبیق یافت، به موضوعی شخصی تبدیل شد. درباره‌ی خود شما بود که گفته می‌شد به یک خانواده‌ی زبانی، یک نژاد، یک دین، یک ملت، یا یک گونه تعلق دارید. و سایر ساکنان کره‌ی زمین هم یا به همین خانواده تعلق داشتند و یا نداشتند. بنابراین، این نظام‌ها هرگز بی‌طرف نبودند. و دقیقاً همین فقدانِ بی‌طرفی بود که امکان عملکرد به شدت موفق آن‌ها در ترویجِ ایدئولوژی‌های جدیدِ مرتبط با هویت شخصی، تعلق گروهی، سلسله‌مراتبِ اجتماعی، و تقویتِ اقتدارِ علم را فراهم می‌ساخت.  

با این که سلاله‌ها ستون فقرات نظام‌های تبارشناسانه و خاندانی را شکل می‌دادند، رابطه‌ی عرضی (برادری یا خواهری) بود که نشان می‌داد کدام اعضای معاصر به یک خانواده‌ی نزدیک به هم تعلق دارند. در واقع، از اواخر قرن هجدهم در نظام‌های دانش، رابطه‌ی خواهری یا برادری به نحوی فزاینده بر زبانِ گفتار‌های مرتبط با اتحاد و پیوستگی حاکم شده بود، و این زبان از برادری ملت‌ها، به خواهریِ زبان‌ها، برادریِ نژادها، و نهایتاً به برادریِ گونه‌ها بسط یافت.

با این حال، اگر با دقت بنگریم، عنصر خواهری یا برادری سبب آشکار شدن یک بی‌ثباتی در ریشه‌ی هر نظام خاندانی می‌شود. اگر آنطور که مردم روزی اعتقاد داشتند، خدا زبان‌ها و گونه‌ها را آفریده و نژادها را به منزله‌ی نشانی از قابیل ایجاد کرده، پس انواع طبیعی باید وجود داشته باشند. از سوی دیگر، در نظام‌هایی که در معرض تغییرات زمانمندند، همه چیز جاری است و خطوط جداکننده‌ی چیز‌ها سیال و موقتی‌اند. اما برای ایجاد یک طبقه‌بندی، شما به چیز‌هایی برای طبقه‌بندی نیاز دارید. تنها راه تعریف یک چیز در این سرمشق جدید این است که، آن را از چیزهای دیگری که مشابه و در ارتباط نزدیک با آن هستند جدا کنیم. وقتی این کار را می‌کنید، نتیجه یک چیز نیست بلکه مجموعه‌ای از چیز‌هاست: مجموعه‌ای از برادران یا خواهران. پس، هیچ نظام خاندانی نمی‌تواند بدون وجود خواهران یا برادران وجود داشته باشد، و با این حال نزدیکیِ این خواهران یا برادران یک نیروی برهم‌زننده‌ی نظم است که از نوعی دلبخواهی بودن در تعیین هویتِ هر ماهیت پرده بر می‌دارد، زیرا خط جداکننده همیشه می‌تواند کمی جابه‌جا (این‌طرف‌تر یا آن‌طرف‌تر) ترسیم شود.

موفقیت روش تبارشناسانه یا خاندانی لزوماً به معنی درست بودن آن نبود، و در واقع بسیاری از علوم تبارشناختی اثرات فوق‌العاده زیانباری داشتند. اروپائیان جهان را به خاندانی از نژادها تقسیم کردند، و به این نتیجه رسیدند که نژاد خودشان نژادی است که بیش از همه با تسلط بر خویشتن و هوشمندی سازگار شده است؛ زبان‌شناسان اروپایی خانواده‌ی زبان‌های خودشان را (که «آریایی» نام نهاده بودند) زبان‌هایی با بیشترین انعطافِ فکری به شمار آوردند، و ادعا کردند که زبان‌های دیگر این اندازه توانایی تفکر خلاق، فلسفی، یا سیاسی فراهم نمی‌کنند. به همین ترتیب، در زمینه‌ی دین‌شناسی تطبیقی نیز، پژوهشگران مسیحی قرن نوزدهم در اروپا نیروی زیادی صرف آن کردند که میان مسیحیت و اسطوره‌های کسانی که به زبان‌های هندواروپایی سخن می‌گفتند، رابطه‌ای تبارشناختی و خاندانی برقرار کنند، تا جایگزین ایده‌ی «مسیحیت به عنوان فرزند یا برادرِ یهودیت» شود. به عبارت دیگر، چنین نبود که پژوهش‌های تبارشناختی و خاندانی یک نظامِ هویتِ اروپایی و نحوه‌ی خویشاوندیِ آن با دیگران را به وجود آورند، بلکه این ایده‌های اروپائیان درباره‌ی مناسبات و خویشاوندیِ مطلوب‌شان بود که هم زمینه‌های تبارشناختی و خاندانیِ دانش را به وجود آورد و هم تبارها و خاندان‌هایی را که این دانش‌ها به وجود می‌آوردند.

امروزه، مفهوم «درخت» یک ساختارِ مناسب قلمداد نمی‌شود، حتی در زمینه‌هایی مانند تکامل، زبان‌شناسی، و انسان‌شناسی که زمانی این مفهوم بیشترین نقش را در تولید دانش داشت. یک مشکل الگوهای درختی این است که تنها تنوع‌یابی را در بر می‌گیرند (شاخه‌های یک درخت تنها منشعب می‌شوند اما به هم نمی‌پیوندند)، در حالی که تاریخ‌های زبان‌ها و گونه‌ها مشتمل بر شکل‌هایی از به هم پیوستن نیز می‌شوند (از انتقال عرضی ژن‌ها گرفته تا همزیستیِ مؤثر بر صفات ارثی، از تولد فرهنگ‌های جدید حاصل از آمیزش فرهنگ‌ها گرفته تا تأثیرات سرزمین‌های مرزی). «نظریه‌ی نژاد» خود از اضطراب نسبت به آمیزش جنسی بین نژادها سرچشمه گرفته بود – پدیده‌ای که به دلیل بهره‌کشی‌های برده‌داری و استعمار رواج یافته بود؛ و تاریخ ادیان باید با گرویدنِ جمعیت‌های بزرگ به دینی دیگر، مانند گرویدنِ اروپائیان به مسیحیت، کنار می‌آمد. درخت تکاملی به شکل چشمگیری سازنده از آب در آمده بود، و زبان‌شناسی تنها در اواخر سده‌ی بیستم توانست از شبح «زبان آریایی» که خود در دنیا رها ساخته بوده فاصله بگیرد، اما این شبح به هر حال به حیات خود ادامه می‌دهد. این شبح با نظریه‌ی نژاد، که متحد همیشگی‌اش بوده، در هم آمیخته است. نظریه‌ی نژاد نشان داده که سرسختیِ هراس‌آوری دارد و، با وجود نادرستی‌اش، همچنان به واقعیت اجتماعی شکل می‌دهد.

طبقه‌بندی همچنان برای فهمِ جهان ضروری است. اما اذعان به موقتی بودن نظام‌های طبقه‌بندی و سیال بودنِ آنها در طول زمان، همچنان که آنها را با موقعیت‌ها و اهداف جدید وفق می‌دهیم، برای ما سودمند خواهد بود. فرافکنیِ فرایند‌های فکریِ خودمان بر طبیعت و سپس اعتقاد به این‌ که آنها را در همانجا یافته‌ایم همیشه پیشاهنگِ خطرناکِ بی‌عدالتی است. طرفداران لغو برده‌داری اهداف قابل تحسینی داشتند، اما تحمیل منطقِ «خانواده‌ها» بر «گروه‌های انسانی» به عنوان راهی برای اذعان به وظیفه‌ی اخلاقی به ناچار نتیجه‌ی معکوس به دنبال دارد. قدرت زبان برادری بر مبنای این اعتقاد است که نزدیکیِ اعضایِ خانواده‌ها از نوع خاص و مخصوصی است. بنابراین، تبار و خاندان می‌تواند برخی را به هم پیوند دهد، اما این کار را تنها به هزینه‌ی طرد دیگران به انجام می‌رساند.

 

برگردان: پویا موحد


استفانی انگلشتاین استاد ادبیات و زبان‌های ژرمنی در دانشگاه دوک در کارولینای شمالی در آمریکا است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Stefani Engelstein, ‘How the Idea of Family Relationships Shaped Racial Thought,’ Aeon, 5 February 2018.