تاریخ انتشار: 
1397/06/12

جهانِ بهتر از ما شروع می‌شود

پیام اخوان

در زمانه‌ای که می‌بینیم نفرت و نفاق، و ظلم و تعصب فراگیر شده، برای اصلاح کار جهان، از دست ما چه بر‌می‌آید؟ این سوال، موضوع سخنرانی دکتر پیام اخوان در گردهمایی سالانه انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی در شیکاگو بود، که امروز پایان یافت. پیام اخوان، استاد حقوق بین‌المللی در دانشگاه مک‌گیل کانادا، عضو هیئت داوری دادگاه لاهه، و از فعالان سرشناس حقوق بشر در جهان است. او اخیرا کتابی منتشر کرده است به نام در جستجوی دنیایی بهتر، که سخنرانی او در کنفرانس شیکاگو خلاصه‌ای از این کتاب است.



سخنرانی‌ پیام اخوان 
گردهمائی‌سالانه‌ی انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی
۳۱ اوت ۲۰۱۸، شیکاگو

خانم‌ها و آقایان، دوستان عزیز،

از انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی به خاطر تلاش خستگی‌ناپذیر‌شان در برپایی این نشست‌ها عمیقاً سپاسگزارم. برای من افتخاری‌ست که فرصت پیدا کرده‌ام مطالبی را با شما در میان بگذارم.

نظم، عدالت و عشقِ به انسان به عنوان پایه‌های مدنیت نوین، موضوع اصلی نشست امسال است. ما در زمانی به این آرمان می‌اندیشیم که سردرگمی و هرج و مرج بی‌سابقه‌ای جهان را فراگرفته. هرروز شاهدیم که بالاگرفتن نفرت، طمع و خشونت جهانی را که تا امروز می‌شناخته‌ایم پاره پاره می‌کند. در عین‌حال شاهد ظهور آگاهی نوین و جهان‌بینی تازه‌ای هستیم که ورایِ محدودیت‌ها و تفاوت‌هائی که ما را از هم جدا می‌کند، همه‌مان را به عنوان پاره‌های یک تبارِ انسانی می‌بیند. 
اگر به محرومیت‌ها و بی‌عدالتی‌ها در جهان نگاه کنیم بدبینی‌آسان می‌شود و راحت می‌توان تصویر یک جهانِ بهتر را به عنوان رویائی دست‌نیافتنی رد کرد. اما چنین تصویری یک آرمان ساده‌لوحانه نیست. واقعیتِ ناگزیرِ جهان است.

امروز جامعه‌ی انسانی مجموعه‌ای به هم پیوسته و جدائی‌ناپذیر از ساکنان یک خانه‌ی مشترک است. همه‌مان راهی مشابه و آینده‌ای مشترک را در پیش داریم. یا اکنون به اختیار از این واقعیت استقبال می‌کنیم؛ یا در آینده و بعد از فجایع غیرقابل تصور مجبور به پذیرفتن‌اش می‌شویم.


****** 

می‌خواهم امروز تجربه‌ی به یاد ماندنی خودم از سفرهای یک سال‌ گذشته‌ام در کانادا را با شما به اشتراک بگذارم. سفرهای من برای معرفی کتابم "در جستجوی یک جهان بهتر" تجربه‌ای فراموش نشدنی بود که قدرت "همدلی" در میان مردم را به من نشان داد؛ قدرت تحول معنوی در تبدیل تاریکی‌ به نور را.

در سال ۲۰۱۶ از طرف شبکه‌ی رادیو و تلویزیون ملی کانادا، سی‌بی‌سی، تلفن غیرمنتظره‌ای به من شد. اطلاع دادند که من برای ایراد مجموعه‌ی سخنرانی‌های مَسی در سال ۲۰۱۷ انتخاب شده‌ام. این سخنرانی‌ها مشهورترین سخنرانی‌های عمومی در کاناداست که در پنج قسمت و در پنج جای کشور ایراد، و برای میلیون‌ها نفر پخش و بعداً به صورت کتاب نیز منتشر می‌شود. از زمان شروع این سخنرانی‌های سالانه در ۱۹۶۱ تا امروز کسانی مثل مارتین لوتر کنیگ و شخصیت‌های سرشناس دیگری این سخنرانی‌ها را ایراد کرده‌اند.

من خودم را ابداً شایسته‌ی این افتخار نمی‌دانستم اما آنچه بیش‌از همه در گزینش من از میان نامزدهای متعدد و شایسته‌ی این عنوان اهمیت داشت دلیل آنها برای انتخاب من بود. مطلع شدم که اعضای هیئت گزینش تحت تأثیر سخنرانی‌های قبلی‌ام در مورد آزار بهائیان در ایران قرار گرفته‌اند. با این که مختار بودم در هرزمینه‌ای که خودم مایل باشم سخنرانی ‌کنم اما مرا تشویق کردند به داستان‌های شجاعت و فداکاری بهائیان، و این که چطور این قصه‌ها هویتِ کاری من در زمینه‌ی حقوق بشر را شکل داده، بپردازم.

حس کردم مسئولیت بسیار سنگینی بر عهده‌ام گذاشته شده. فکر کردم چطور می‌توانم زندگی بر پایه‌ی ارزش‌های روحانی‌ و جانبازی در راه آن را، در جامعه‌ای که مبانی فرهنگی‌اش مادی‌ست و حرص و طمع را ستایش می‌کند، شرح بدهم؟ چطور می‌توانم  قدرتِ روح و ژرف‌اندیشی را در فلسفه‌ی زندگی‌ای که خودخواهی و سطحی بودن را جشن می‌گیرد بیان کنم؟ و به خصوص چطور می‌توانم فداکاری شهدا و ارتباط آن با شرایط جهان را شرح بدهم؟ از خودم می‌پرسیدم کجای کار جهان غلط است؟ آیا نداشتن تئوری‌های درست روشنفکری علت آن است؟ یا نبودِ آرمان‌های درست سیاسی؟ یا فقدان فن‌آوری درست؟ حاصل فکرم این بود که مشکل ما بی‌تفاوتی، فساد و ریاکاری‌ست. می‌خواهیم ادعا کنیم که آدم‌های با فضیلتی هستیم و تظاهر کنیم به حال دیگران اهمیت می‌دهیم اما بدون این که حاضر باشیم ذره‌ای از آسایش زندگی خودمان را فدا کنیم.

پیشرفت با حرف به دست نمی‌آید. فقط وقتی رنج‌های بشری ما را عمیقاً متأثر کرده باشد می‌توانیم دنیا را بهتر کنیم چون در آن جایگاه است که به قابلیت‌های خودمان برای عدالت و همدلی برای‌ دیگر انسان‌ها واقف می‌شویم و فقط در آن موقعیت است که وجدان‌مان را از خواب غفلت‌اش بیدار می‌کنیم. ما فراموش می‌کنیم که پشت هر فردی که رنج می‌برد، هرکسی که گرسنه و درمانده است، و آزار می‌بیند، یک اسم، یک مادر، یک پدر، یک برادر و خواهر، یک دوست و همکار و یک دنیا عواطف و روابطی که تجربه‌ی جهانیِ انسان بودن را تعریف می‌کند، پنهان شده.

به همین خاطر تصمیم گرفتم قصه بگویم. قصه‌ی آدم‌هائی که زندگی مرا سخت تحت تأثیر قرار داده‌اند؛ کسانی که مرا به قابلیت‌ ایستادگی خودمان در برابر ستم واقف کردند. تصمیم گرفتم آن قصه‌ها را به زمینه‌ی بزرگ‌تر جریان‌های تاریخی و سیاسی‌ای که فکر می‌کنیم از زندگی روزمره‌ی ما به کلی دور هستند اما در واقع بازتاب انتخاب‌های ما به عنوان فرد، خانواده، جامعه و ملت هستند، پیوند بدهم.

با داستان مُنا محمودنژاد، دختر شانزده‌ ساله‌ای هم‌سن خودم از شیراز، شروع کردم که در تابستان سال ۱۹۸۳ همراه با چندین زن بهائی دیگر، تنها به دلیل اعتقادات دینی‌شان به دار آویخته شدند. می‌خواستم شرح بدهم که چطور قصه‌ی او، قصه‌ی پایداری و جانبازی او، زندگی مرا به کلی دگرگون کرد.

*****

نُه سالم بود که ما برای اولین بار به تورنتو رفتیم. دلتنگ وطنم، دوستانم و خویشاوندانم بودم. دنیا را از چشم یک کودک می‌دیدم. نمی‌فهمیدم چرا باید زندگی فوق‌العاده‌مان را بگذاریم و به سرزمینی سرد در آن سوی جهان بیاییم. وقتی به دوستانم در مدرسه گفتم که ما به کانادا می‌رویم گفتند باید مثل اسکیموها در خانه‌ای زندگی کنیم که با یخ ساخته شده. باید با نیزه غذای خودمان را شکار کنیم و، نگران‌کننده‌تر از همه، گفتند در کانادا چلوکباب نیست. فکر می‌کنم امروز تعداد چلوکبابی‌های تورنتو از تهران هم بیشتر است اما آن وقت‌ها تعداد ایرانی‌ها در کانادا خیلی کم بود.

یادم هست وقتی تازه آمده بودیم چقدر همه‌چیز به نظرم عجیب می‌آمد. نمی‌فهمیدم چرا کانادائی‌ها قوانین رانندگی را رعایت می‌کنند. ترافیک تهران به نظر من خیلی طبیعی‌تر بود. برایم عجیب بود که چرا هیچ‌کس سر قیمت اجناس چانه نمی‌زند و هیچ‌کس "تعارف" سرش نمی‌شود. هیچ‌کس نمی‌دانست که "نه" یعنی "بله". روزی که در خانه‌ی دوستی بودم و مادرش به من نهار تعارف کرد، از روی ادب گفتم که میل ندارم اما چون او مطابق سنتی که من می‌شناختم سه بار اصرار نکرد که غذا بخورم، متأسفانه من آن روز گرسنه ماندم. برایم جالب بود که همه‌ی‌تلویزیون‌ها رنگی‌‌ست اما نمی‌فهمیدم چرا هیچ‌کس نمی‌داند "صمدآقا" کیست. خیلی هم برایم عجیب بود که دیدم جان وین غیر از فارسی به انگلیسی هم صحبت می‌کند. 

آن روزها ایرانی‌بودن سخت بود، و آدم‌هائی که چیزی در باره‌ی بهائی‌ها شنیده بودند خیلی اندک بودند. همه‌جا پر بود از تصویر گروگان‌های آمریکائی، مردهای ریشوئی که شعار مرگ بر آمریکا می‌دادند، و بمب‌گذارهای انتحاری و حملات تروریستی. در حیاط مدرسه به جای همدردی به خاطر آزار و آوارگی‌ای که تحمل می‌کردیم، ما را مسئول رفتارهای همان آدم‌های متعصبی می‌دانستند که زندگی ما و کشورمان را ویران کرده بودند. پدربزرگم را می‌دیدم که مدام اخبار ایران را از رادیو دنبال می‌کند تا بفهمد آیا دوباره وطن‌اش را خواهد دید یا نه. ما در یک زندان هویتی اسیر بودیم، همزمان اهلِ همه‌جا و اهلِ هیچ‌کجا.

وقتی شانزده ساله بودم، حقوق بشر آخرین فکرم بود. به عنوان یک نوجوان در کانادا اولویت‌های دیگری داشتم. می‌خواستم کت و شلوار والنتینو بپوشم، بی‌ ام و برانم، و مثل جان تراولتا برقصم! می‌خواستم دوستانم قبولم داشته باشند؛ چیزهائی که هر نوجوانی می‌خواهد. با اشتیاق پولِ اضافه می‌دادم تا شلواری بخرم که پاره شده باشد چون مد بود. به نظرم خیلی شیک بود؛ اما پدر و مادرم می‌گفتند تو چرا این‌قدر پول می‌دهی که مثل گداها لباس بپوشی! به جای این که شعر حافظ و سعدی را حفظ کنم آهنگ‌های روز را که پر از کلمات مبتذل بود یاد می‌گرفتم. خوشحال بودم که پدربزرگ و مادر بزرگم آنقدر انگلیسی بلد نبودند که بفهمند من از صبح تا شب چه آوازهایی در خانه می‌خوانم. بعضی وقت‌ها حتا تشویق‌ام می‌کردند که چه آهنگ‌های زیبائی می‌خوانم و چه پسرِ بهائیِ خوبی‌هستم! تعالیم بهائی و تاریخ بهائی را یاد می‌گرفتم که پدر و مادرم را خوشحال کنم اما ربط‌اش را با زندگی خودم نمی‌دیدم . تجربه‌ای نبود که من زندگی‌اش کرده باشم.

بعد، یک روز، وقتی شانزده سالم بود، شنیدم که یک دانش‌آموز همسن خودم به اسم مُنا در شیراز دستگیر شده. شنیدم چون در یک انشاء خواستار آزادی عقیده و وجدان بوده، دستگیر و شکنجه شده است. بعد در تابستان ۱۹۸۳ خبر آمد که منا را دار زده‌اند. به هم ریختم. جهان خوش‌خیالی من ویران شد. بی‌اهمیت و توخالی بودن همه‌ی آن ظواهری که برایم اهمیت داشت برایم روش شد. ما هم‌سن بودیم، از یک جامعه بودیم. ما هردو دانش‌آموز دبیرستان بودیم، با رویاهامان برای آینده، و والدینی که عاشق ما بودندو بهترین‌ها را برایمان می‌خواستند. از خودم می‌پرسیدم چرا او و نه من؟ تنها فرق ما این بود که خانواده‌ی ما به کانادا مهاجرت کرده بود، اما او در ایران مانده بود. غم و خشم وجودم را پر کرد. از خودم می‌پرسیدم وقتی طناب را دور گردن‌اش می‌انداخته‌اند و وقتی آخرین نفس‌اش را می‌کشیده چه فکر می‌کرده؟ چرا او و نه من؟

حس کردم انتخابی پیش رویم است؛ باید یا به آنچه حس کرده‌ام پشت بکنم، و حقیقت را ندیده بگیرم، یا برخیزم و سهم خودم برای آوردن روشنائی به این جهان تاریکی را ادا کنم.  مناجاتی از حضرت عبدالبهاء که روی سنگ مزار مادر بزرگم نوشته شده بود به یادم آمد: "شعاع چون به آفتاب رسد محو و فنا گردد و قطره چون بدریا رسد ناپدید شود. عاشق صادق چون بمعشوق رسد معدوم شود انسان تا بمقام فدا نرسد از هر موهبتی محروم گردد" بغتتاً آن کلمات معنای عمیق‌تری پیدا کرده بود. وقتی شنیدم آخرین آرزوی منا این بوده که جوان‌ها برای خدمت به بشریت به پاخیزند، به خودم گفتم  وظیفه‌ی من این است که به آنچه او برایش ایستادگی کرد متعهد بمانم، که از نعمت زنده‌بودن استفاده کنم و کار مفیدی با زندگی‌ام انجام دهم. حس کردم رفتن به دنبال دستاوردهای مادی، انجام کارهای بی‌معنا و ارضای خواسته‌های شخصی تلف کردن وقت است. با خودم گفتم ما همه یک روز می‌میریم، اما چه چیزی در پشت سرمان می‌ماند. آزادی من در کانادا، اگر برای خدمت به بشریت نباشد، به چه می‌ارزد؟ 

جانبازی منا مسیر زندگی من را تغییر داد. آن‌موقع اصلاً‌ فکر نمی‌کردم ۳۵ سال بعد قصه‌ی او را در اطراف دنیا برای میلیون‌ها نقل خواهم کرد.

*****
در گفتن داستان منا برای میلیونها خواننده و شنونده، حس کردم کاری برای عدالت انجام می‌دهم.  شهادت دادن به حقیقت، خودش نوعی ایستادن در برابر ظلم است؛ ادعانامه‌ی انسانیت در برابر رفتارهای غیرانسانی‌ست. تعریف کردم چطور داستان منا انگیزه‌ی من برای انتخاب راهم به عنوان وکیل حقوق بشر در سازمان ملل متحد شد. راهی که مرا به بوسنیا و رواندا، و بسیاری جاهای دیگر که مردم رنج می‌برند و در آرزوی عدالت هستند، کشاند. اما وقتی سخنرانی‌هایم را آماده می‌کردم، نگران بودم که مردم نفهمند در باره‌ی چه حرف می‌زنم. به خودم می‌گفتم، چرا باید کانادائی‌ها به داستان دختری نوجوان از ایران علاقه داشته باشند؟ این داستان چه ربطی به زندگی آنها می‌تواند داشته باشد؟

اولین سخنرانی‌ام در یوکان در شمالی‌ترین بخش کانادا بود. در نهایت تعجب من برنامه کاملاً پیش‌فروش شده بود. در واقع ۵۰۰ نفری که در سالن کنفرانس حاضر بودند ۲٪ از کل جمعیت وایت‌هورس، مرکز یوکان، را تشکیل می‌دادند. خیلی مشتاق بودم عکس‌العمل آنها را به داستان زندگی بهائی‌هائی که جانشان را فدای اعتقاداتشان کرده بودند بدانم. تمام حاضران عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بودند. تفاوت‌های فرهنگی‌ بی‌رنگ شده بود. حسی متعالی از انسانیتی مشترک همه‌ی حاضران در محل سخنرانی را به هم پیوند داده بود. 

در جریان سفرهای این سخنرانی‌ها، در ونکوور، در مونترال، در سنت‌جانزِ نیوفاندلند، در تورنتو، همه جا سخنرانی‌ها کاملاً پیش‌فروش شده بود، و همه‌ی حاضران از شنیدن حقایق رنج‌ها، و توانائی‌های خیره‌کننده‌ی روح انسانی‌ در مبارزه‌ برای عدالت، تحت تأثیر قرار می‌گرفتند. پخش رادیوئی سخنرانی‌ها مخاطبان آن را چندین برابر کرد و این قصه‌ها را به گوش میلیون‌ها نفر در کانادا و اطراف جهان رساند. 

می‌دانستم بعضی روشنفکرها و نخبگان سیاسی این داستان‌ها را با پیدا کردن راه‌ حلی برای مشکلات جهان نامربوط خواهند دانست. به نظر آنها راه حل تنها از طریق سیاستگذاری و نظریه‌پردازی دست‌یافتنی‌ست و نه با دگر‌گون کردن روح انسانی و وارد کردن معنویت به گفتمان‌های اجتماعی. اما وقتی کتاب‌ام پرفروش‌ترین شد فهمیدم رهبران اجتماعی بازی را به عوامفریب‌ها و شارلاتان‌هائی که از ترس و خشم مردم طعمه می‌سازند، باخته‌اند. عشق، همدلی و فداکاری مفاهیم و معادلات پذیرفته شده‌ای نیستند. این واژه‌هافقط با درک عمیق و تجربه‌ی شخصی‌ از آنهامعنا پیدا می‌کند. اما ما در یک تمدن مادی زندگی‌ می‌کنیم که کسانی این ایده‌آل‌ها را، بدون باور قلبی به وحدت عالم انسانی،  فقط برای تظاهر بر زبان می‌آورند.

واکنش گسترده‌ی مردم به داستان منا مرا به این باور رساند که مردم درجستجوی معنا و هدفی هستند؛ آرزو دارند که چیزی زندگی‌شان را لمس کند، و تعلقی اصیل در آنها ایجاد شود، که بتوانند خودشان را از تُهی‌بودن این فرهنگ مادی، که روحشان را آزار می‌دهد، خلاص کنند.

برای نمونه یکی از ایمیل‌های بسیاری را که از مردم دریافت کرده‌ام برایتان می‌خوانم. این ایمیل از خانمی کانادائی به اسم روزالیند ساکن تورنتوست. در پیام‌اش نوشته‌است: چقدر ما سپاسگزار منا هستیم. اگر به خاطر او نبود آیا شما می‌توانستید به چنین دستاوردهای ‌بزرگی برسید؟... مطمئن‌ام آدم‌هائی مثل منا از این که رنج‌های آنها راه را به تحقق این‌همه خوبی باز کرده بسیار خوشحال‌اند. می‌توانم لبخند زیبا و گشاده‌ی او را از این فکر تجسم کنم."

هزاران نفر، از هشت‌ساله تا هشتاد و هشت‌ساله، به من گفته‌اند که تحت تأثیر این قصه‌های فداکاری قرار گرفته‌اند و خواسته‌اند کاری پرمعنا با زندگی‌شان بکنند. از حجم همدلی‌های‌ مردمی که می‌خواسته‌اند در جهان خوبی کنند متحیر شده‌ام. به کلی با بی‌اعتنائی و بدبینی که در صاحبان قدرت و امتیاز تجربه کرده بودم مغایرت داشت. متوجه شدم که بزرگ‌ترین چالش زمانه‌ی ما آزاد کردن این نیروی بالقوه برای خوبی در وجود توده‌های مردم است؛ مسأله‌ی ما در عصر جهانی‌شدن تحقق این آینده‌ی‌ درخشان برای بشریت پیش‌از پیشامد فجایع غیرقابل تصور است.

*****

با اجازه‌ی شما حالا دو تکه‌ی کوتاه از آخرین سخنرانی‌ام را از کتاب‌ام برایتان می‌خوانم:

"دلم برای مادرم تنگ‌ شده." این حرفی نبود که از یک بمب‌گذار انتحاری انتظار داشتم. احمد قاسم الخاطب صورت بچگانه‌ای ‌داشت ـ چشم‌های درشت قهوه‌ای، مژه‌های بلند، دندانی افتاده و یک سبیل پهن‌ ـ با اعتماد به‌نفس کاملی از مأموریت مقدس‌اش حرف می‌زد. پرروئی مغرورانه‌اش بیشتر به یک نوجوان سرکش می‌ماند تا یک تروریست بی‌رحم. باید تخیل می‌کردم تا بتوانم خطرناک بودن‌اش را حس کنم.

احمد را پیشمرگه‌های کرد در حال ورود به عراق از مرز سوریه دستگیر کرده بودند. جلیقه‌ی‌ انفجاری‌اش کار نکرده بود. حالا پشت میله‌ها بود، نه آزادی داشت و نه افتخار شهادت. در حالی که انگشت سبابه‌اش را بالا گرفته بود گفت "لااله الا‌الله". همان‌طوری که داعشی‌ها سلام می‌کنند، با همان غروری که جنگجویان سلفی تصمیم می‌گیرند هرکس باورهای افراطی آنها از اسلام را نپذیرد کافر است و خونش باید ریخته شود.

من برای تحقیق در باره‌ی جنایات هول‌آور داعش به بخش کردنشین عراق آمده بودم تا زمینه‌های یک دادرسی عادلانه را در یک دادگاه بین‌المللی جنایت علیه بشریت و یا در کمیته‌های‌حقیقت‌یاب محلی بررسی‌کنم.  تلاش من این بود که موقعیت قربانیان و مرتکبین جرم هردو را بفهمم تا شاید بتوانم راهی برای آشتی و درمان پیدا کنم. مأموریت خطیری بود. نطق احمد در بیان الهیات پریشان‌اش حاکی از موفقیت خلیفه‌ها در شستشوی مغزی جوان‌های آسیب‌پذیر و استفاده از استیصال آنها برای جاانداختن باور به خلافت اسلامی‌بود. خشم خودستایانه‌ی این جوان‌ها اصلاً تعجب آور نبود. پیش از آن هم من در بسیاری مناطق جنگی‌ دیگر در اطراف جهان همین حال را دیده بودم. مجموعه‌ای از شرم، تحقیر و آسیب‌های روانی برای احمد چیزی باقی نگذاشته بود که از دست بدهد. در پیوستن به داعش، ناگهان برای خودش یک هویت و توهمی از قدرت پیدا کرده بود. طولی نکشید که دیگر حرفی برای گفتن نداشته باشد. وقتی جادوی اعتقاداتش شروع به ریزش کرد یک نوجوان آسیب‌پذیر به جا ماند که داشت انتخاب‌هایش را دوباره وارسی می‌کرد. 


وقتی محافظ زندان او را به سلول‌اش بر می‌گرداند شنیدم زیرلب گفت:"دلم برای مادرم تنگ شده. کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم و به مدرسه بروم، می‌خواستم پزشک شوم."

چطور احمدِ طبیب به احمدِ قاتل تبدیل می‌شود؟ چطور یک مرد جوان با رویاها و آرزوهایش مرگ را به جای زندگی انتخاب می‌کند. دلبستگی خام‌اش به مادرش شاید بتواند سرنخی باشد. ظاهراً در از دست دادن همه‌چیز، این تنها بند ناف او به پرمعناترین رابطه‌ای بود که می‌شناخت. آن‌طور که من فهمیده‌ام انگیزه‌ی خودکشی نوجوان‌ها ناامیدی مطلق و جستجو برای رشته‌ای‌ست که بتواند به ادامه‌ی زندگی اعتبار بدهد. بیشتر موضوع سلامت روانی‌ است تا اعتقادات مذهبی. شاید در جهانی دیگر، شبیه‌تر به جهانی که من می‌شناختم، احمد را در یک شاپینگ‌مال می‌دیدم که به دوست دخترش با آیفون تکست می‌فرستاد و به جای رفتن به جبهه‌ی جنگ مقدس سعی می‌کرد باانواع بازی‌های الکترونیکی که در اختیارش بود به جنگ کسالت روزهایش برود. برای او کشت و کشتار در عراق معنائی بیشتر از یک پست فیسبوکی نداشت. فرقی نمی‌کند که تحت تأثیر یک آرمانِ خون‌خواه باشی یا ملالِ فرهنگِ مصرف کنندگی، باید به هرشکلی بود با زندگی و مرگ در جهان افراط‌ها درگیر می‌شد. در زندان باشی یا در مرکز خرید، به هرحال از این مسأله‌ی همیشگی گریزی نیست که عمق روابط ماست که یک زندگی بی‌معنا را از یک مرگ ‌پرمعنی جدا می‌کند.



"چشم‌هامان را بسته بودند و دستهایمان را به هم زنجیر کرده بودند." بدیعه و بشری دو خواهر نوجوان در کمپ دورافتاده‌ی‌ پناهندگان کابارتو بودند. جایی‌ نه چندان دور از زندان احمد. روز سوم اوت ۲۰۱۴ وقتی داعش ده آنها را تسخیر کرد دوازده و سیزده ساله بودند. هردو از اقلیت مذهبی یزیدی. در چشم جنگجویان متعصب داعش آنها شیطان‌پرست‌هائی بودند که باید نابود می شدند. همه‌ی مردها و پسربچه‌هاشان را کشتند. سرِ خیلی‌ها‌شان را در حالی بریدند که اعضای خانواده‌شان را مجبور کرده بودند تماشا کنند. زن‌ها و دخترها را به دهی دیگر بردند و به عنوان برده‌های جنسی بین جنگجوها تقسیم کردند. پیش از آن هم حقارت متعصبین مذهبی را که جان‌های بیگناهی را به خاطر توهم وحشیانه‌ی خودشان می‌کشند دیده بودم. بُشری با صدای نرمی گفت "من و دختر عمویم را به دو سرباز داعش فروختند. یکی از جنگجوها مرا برای خودش برداشت.

به داستان دردآور او در میان بوهای زننده‌ای که از دستشوئی‌های کمپ پناهندگان در همه‌جا پیچیده بود گوش می‌دادم. گرما و غبارِ تابستان عراق غیرقابل تحمل بود. بغداد جهنمی ۵۰ درجه بالای صفر بود. اینجا در شمال عراق هوای ۴۶ درجه به نسبت خنک‌تر به نظر می‌آمد. در سایه‌ی چادری که بشری و خواهرش به آن خانه می‌گفتند روی زمین نشسته بودیم. بشری داستان خودش را با وقار خاصی نقل می‌کرد. شنیدن داستان ها‌یشان و دیدن دردی که در چشم‌هاشان بود غیرقابل تحمل بود. من را به یاد منا‌ی جوانی خودم انداخت. دختری که به دست افراطی‌ها با مرگی هولناک از میان رفت. رفتن او مسیر زندگی مرا تغییر داد؛ و به این جا و خیلی جاهای دیگر در جستجوی راهی به سوی عدالت کشاند.

دلم می‌خواست این خواهرها را در مهربانی غرق کنم. مثل برادری که دوستشان دارد کمک کنم زخم‌هایشان مرهم بگیرد؛ اما در برابر عظمت رنج  آنها خودم را ناتوان می‌دیدم. آن شب قبل از ترک کمپ با دودلی از آنها خواهش کردم با هم عکسی جلوی دیوار بگیریم. می‌خواستم به شکلی ساده به آنها بفهمانم که برای من معنا دارند؛ که در بازگشت به زندگی عادی، در جهان بی‌تفاوت و پر از مزایای خودم، آنها را  به یاد خواهم داشت. خیلی خوشحال شدم وقتی که برای عکس آماده شدیم دیدم ته‌لبخندی صورت‌های زیباشان را پوشاند. یک لحظه‌ی زیبا در میانه‌ی دردهای بیان ناشدنی.


****

و این هم قسمت دیگری از کتابم:

شمال کانادا جای عجیبی‌ست، بیش از همه در تاریکی‌ مدام و سرمای کشنده‌اش در ماه‌های زمستان. چند ماه بعد از مرگ منا به دریاچه‌ی بیکر رفتم. جایی که حالا به‌آن نوناووت می‌گویند. در تلاش برای کنار آمدن با خشم و اندوهم، و به امید تسلائی برای درک آنچه پیش آمده به شکلِ غیرقابل مقاومتی به فرهنگ بومیان کانادا جذب شدم. هم به خاطر رنج‌های‌شان و هم به خاطر شیوه‌های معنوی‌شان. وقتی هواپیمای کوچک ما بعد از پروازی طولانی به زمین نشست سؤال بچگانه‌ای راجع به وضع هوا پرسیدم. جواب خیلی ساده بود"فرقی‌نمی‌کند." برای آنها من یک مرد سفیدپوست از جنوب بودم.  یک غریبه با تجربه‌ی آنها. سرمای حیرت‌آور منهای پنجاه و چهار درجه با ضریب باد فهمیدن این را که چطور کسی در این جغرافیا زنده می‌ماند برایم غیرقابل فهم می‌کرد. اما سرمای بی‌رحم را سبزی افق شمال که مثل پرده‌‌ای از بهشت آسمان را در آغوش گرفته‌ بود ملایم می‌کرد. منظره‌ای که به یادمان می‌آورد ذره‌ای ‌ناچیز در بی‌کران جهان هستیم، تجربه‌ای عمیقاً رهائی‌بخش. در آن پهنه‌ی گسترده سکوت پرمعنای بومی‌های مسن‌تر کاملاً قابل فهم می‌شد. سکوتی که حرف می‌زد. خِرَدی که در کلام نمی‌گنجید، مثل نسیمی که پیام‌های پررمزی را از جهان‌های دیگری با خود می‌آورد.

"خواهرم به جنوب رفت. هیچ‌وقت برنگشت." این کلمات از کجا آمد؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. هیچ مقدمه و معارفه‌ای نبود، حرفی نزده بودیم، فقط یک سکوت طولانی. و ناگهان کسی که به کلی غریبه بود مطلبی کاملاً خصوصی، و خیلی غم‌انگیز را بیان کرده بود. به همین سادگی. شِلی مادر جوانی بود تقریباً هم‌سن من. اول کیسه‌ای را که به پشتش بسته بود ندیدم. دختر کوچک‌اش در آن کیسه بود. هر از گاهی سرش را از مخفیگاه‌اش بیرون می‌آورد که با چشم‌های درشت قهوه‌ای‌اش نگاهی به آدم بزرگ‌های دور و بر بیندازد و دوباره‌ به کیسه‌اش برگردد. در مدتی که من و شلی آنجا نشسته بودیم و به افق خالی خیره بودیم خیلی حرف‌های کمی رد و بدل کردیم. اما یک باره، به دلیلی که نمی‌دانم، شلی تصمیم گرفت در باره‌ی خواهر گمشده‌اش حرف بزند. و جای سوختگی سیگارهائی را که مردی نفرت‌انگیز روی‌دستش گذاشته بود به من نشان بدهد.  آن موقع اصلاً نمی‌دانستم که او فقط گوشه‌ای از بدبختی‌های هزاران زن و دختر بومی را، که خیلی‌هاشان گم شده یا کشته شده بودند، برای من گفته ‌است. هیچ چیز از داستان‌های مدرسه‌های شبانه‌روزی کلیسا نمی‌دانستم. از هزاران بچه‌ی بومی که از آغوش مادرهاشان کنده شده بودند تا در مدرسه به آنها بگویند فرهنگ‌شان شیطانی‌ست خبری نداشتم. برای یک غیر بومی تضاد فاحش بین آرامش معنوی پیرترهای قبیله و ناامیدی مطلق جوان‌های‌بومی قابل فهم نبود. 
دوست شدن با نوجوان‌های دیگر کار آسانی بود تا برایت از تلاش‌هایشان برای خودکشی  و از نشئه‌شدن با گاز چسب تعریف کنند. برای کسی که خانواده‌اش به کانادا پناه آورده بودند گذاشتن این واقعیت‌ها‌ی تلخ در کنار آن  تصویرِ بهشتِ حقوقِ بشری دشوار بود. شلی و من از جهان‌های متفاوتی بودیم اما چیزی ما را به هم پیوند می‌داد. پیوندی که از دل اندوه بیرون می‌آمد. سال‌ها بعد یاد گرفتم کسانی که رنج را لمس کرده‌اند، آنها که در جستجوی رستگاری بوده‌اند، به شکلی همدیگر را پیدا می‌کنند. فرق نمی‌کرد که شِلی بود یا بُشری، یا حیاط پشتی‌ات در قطب بود یا در کوهستان‌های کردستان در آن‌سوی دنیا، دیدم که همه‌ی انسان‌ها مثل هم رنج می‌برند و همه‌شان بین گوش کردن به رنج‌های دیگری یا رفتن و پشت کردن به آنها انتخابی دارند.

سال‌ها بعد در گفتگوئی با دوناوان فونتن یاد گرفتم چطور بی‌تفاوتی و بی‌توجهی، بدبینی و ترسیدن از ارتباط عاطفی بدترین شکل تخریب جانِ خودمان و اسباب سد کردن نیروی عظیم روح انسانی برای تغییر جهان می‌شود. رئیس قبیله‌ی ملت سگکین، که در شهر وینی‌پِگ زندگی می‌کرد برایم از روز یازدهم ژوئن ۲۰۰۸ حرف زد که نخست وزیر کانادا، آقای هارپر، به خاطر آنچه در مدارس شبانه‌‌روزی بر بومیان گذشته بود، نامه‌ای به عذرخواهی نوشت و موافقت کرد که یک کمیسیون حقیقت‌یاب و آشتی به عنوان بخشی از توافق حقوقی با بومی‌های بازمانده تشکیل شود. خبرش در همه‌جا منتشر شده بود. می‌گفت همان موقع بود که کسی در خانه‌اش را زد. همان در زدنی که بسیاری از بومی‌ها وقتی‌ می‌آمدند که بچه‌هایشان را از آنها بگیرند شنیده بودند. اما این بار معنی این در زدن متفاوت بود. وقتی آقای فونتن در را بازکرد همسایه‌هایش را، که یک زوج مهاجر پیر بودند، دید که با یک ظرف پر از شیرینی جلوی در ایستاده‌اند. خبر را دیده‌ بودند. از تاریخ زندگی همسایه‌شان هیچ اطلاعی نداشتند و حالا که شنیده‌ بودند می‌خواستند کاری بکنند. او به من می‌گفت: "آنها آمده بودند بگویند فهمیده‌اند چه اتفاقی افتاده و به نشانه‌ی دوستی و صلح آمده‌اند." کار آنها تأثیر عمیقی بر آقای فونتن گذاشته بود. وقتی ما رنج می‌بریم دنیا را متفاوت می‌بینیم. وقتی رنج می‌بریم اهمیت کرامت انسانی را درک می‌کنیم.

در جهانی پر از سرگرمی‌ها و تفریحات بی‌پایان، که حتا رنج‌های بشری به یک نمایش تقلیل پیدا کرده، جایی که بدبین‌های راحت‌طلب، سیاستمدارهای محبوب و آدم‌های معروفی که تظاهر به کارخوب می‌کنند همگی از این که با انسان درون خودشان رابطه برقرار کنند ناتوان هستند، باید دوباره قدرت بی‌پایان دلسوزی و مهربانی به دیگران، و ارتباط هستی بخش معنوی‌ای را که بتواند فرهنگ بی‌تفاوتی ما را از پایین به بالا دگرگون کند، کشف کنیم. آونگ سیاست مدام میان احساساتی شدن‌های ظاهری لیبرال‌ها و خشم عامه‌پسند پوپولیست‌ها در نوسان است و ما ساده‌لوحانه فکر می‌کنیم قرار است کسانی که در قدرت هستند تغییر معناداری در جهان ایجاد کنند. این بی‌تفاوتی و بی‌عملی بزرگ‌ترین همدست ظلم در جهان است. ما باید نیروی عظیم همدلی خودمان و درگیری فعالانه‌مان در تحولات اجتماعی را باور کنیم. ما مسئولیم که هم برای آنها که رنج می‌برند آسایش فراهم کنیم و هم برای آنها که زیادی آسوده‌‌اند معنای رنج را بیان کنیم. هم‌چنان که رنجبران باید آزاد شوند آنها که غرق در آسایش‌اند هم لازم است که بیدار شوند. وقتی غرق در مادیات و خودبینی هستیم جایی در وجود از خود بیگانه شده‌ی ما به دنبال رابطه‌ای عمیق‌تر است که به زندگی ارزش زندگی کردن بدهد و لایه‌های بی‌تفاوتی ما را بشکافد تا بتوانیم خوشی و شوق واقعی را پیدا کنیم. اعتلای روحانی شعار و لفاظی نیست، مقاومت در برابر اشغال روحمان است. شروعی برای یک تلاش فداکارانه در جهت تغییر معنادار جهان است. راهش ساده است: ارزش انسان به این است که بتواند کاری ارزشمند انجام دهد؛ و برای این کار هم باید قبول کند که ایستادن به پای حقیقت همیشه هزینه‌ دارد. 

بعد از جان به در بردن از سفر زمستانه‌ام به قطب، دوباره، اما این بار در تابستان، به دریاچه‌ی بیکر برگشتم تا دوستانم را ببینم. تضاد رفتن از تاریکی‌ مدام به روشنی‌ دائم گیج کننده بود. به سختی جایی را که قبلاً دیده بودم شناختم. روزِ روشنِ خیره‌کننده‌ای رسیده بود. جهان در خوشی می‌رقصید. معنای صبر و سکوت به اندازه‌ی خورشیدی که بیست و چهار ساعته بر آنجا می‌تابید روشن شده بود. آنجا یاد گرفتم که اگر در زمانه‌ی سختی آنچه در توانمان بوده انجام بدهیم باقی فقط پذیرفتن گذر فصل‌هاست. آن سال‌ها که معصومیت کودکانه‌ی مرا برای همیشه از من گرفت، دردآور بود. به نظر می‌آمد که وارد تاریکی مطلق شده‌ایم. یک شبِ طولانیِ بی‌پایان. اما امروز می‌دانم که اگر در روزهای سختی با امید کامل بر زخم‌هایمان مرهم بگذاریم و راه عشق را مصمم و بی‌وقفه دنبال کنیم یک روز به پشت سرمان نگاه می‌کنیم و به این که چطور فصل‌های روح انسانی آمده و رفته‌اند، و چطور اندوه ما را برای شادی آماده کرده، لبخند می‌زنیم.

در یک ربع قرنی که برای عدالت جنگیده‌ام سفینه‌ی حقوق بشر مرا به جاها و فضاهای به کلی ناشناخته‌ای برده که هیچ ارتباطی با زندگی عادی من نداشته‌. شاهد رنج‌های وصف‌ناپذیری بوده‌ام اما در عین حال نور خیره‌کننده‌ و خاموش ناشدنی روح انسانی را هم درک کرده‌ام. از همسفرانی‌ که در این مسیر دیده‌ام بسیار آموخته‌ام؛ اما بیش از همه آموختم، همان‌طور که منا زندگی مرا از بُن دگرگون کرد، هر سفر این چنینی با لمسِ دردِ یک بی‌عدالتی شروع می‌شود. برای این که قابلیت خدمت به عالم انسانی را پیدا کنیم ابتدا باید بشکنیم تا روشنائی به اعماق جانمان راه پیدا کند. بدون شناختن درد، بدون شعله‌ور شدن آتشی در دلمان هرگز نمی‌توانیم چنین سفر روح‌انگیزی را در جستجوی جهانی بهتر آغاز کنیم.

****
بار دیگر از همه‌ی دست‌اندرکاران این برنامه که به من افتخار دادند تا افکارم را با شما در میان بگذارم سپاسگزاری می‌کنم. از همه‌ی شما هم ممنونم که با صبر به صحبت‌های من گوش کردید.