تاریخ انتشار: 
1396/10/20

درباره‌ی مردمی که به خیابان‌ها آمده‌اند

زیگمونت باومن

«طراحی اعتراض»، دانیل مورفی

در تاریخ ۱۴ ژوئیه‌ی ۱۷۸۹، لویی شانزدهم، پادشاه فرانسه در دفتر خاطراتش تنها یک کلمه نوشت: «هیچ.» آن روز، عده‌ای از انقلابیون فرودست پاریسی به خیابان‌هایی سرازیر شدند که بی‌تردید به حضور و پرسه زدن دسته‌جمعیِ بینوایان عادت نداشت. در این روز، انبوهی از آنها به این خیابان‌ها رفتند و آن قدر ماندند تا زندانبانان را مستأصل کرده و باستیل را تسخیر کردند.


اما لویی شانزدهم از کجا باید این‌ها را می‌دانست؟ در آن زمان، هنوز کسی این ایده را جدی نمی‌گرفت که عده‌ای از مردم بتوانند تاریخ را، بسته به موضع ناظران، جلوعقب یا عقب‌جلو کنند (چندین دهه پس از سقوط باستیل، هِنری پیتر بروآم گروه دیگری از مردم را که در کشوری دیگر به خیابان‌ها ریخته بودند، به نشانه‌ی تحقیر و بی‌اعتنایی، «انبوه پاپتی‌ها» خواند). هنوز مدت زیادی مانده بود تا در فرانسه، آلمان، یا بریتانیا به ورود و حضور «عوام» (اصطلاحی برگرفته از «عوام‌الناس دمدمی‌مزاج» و «اراذل و اوباش متلون») به صحنه‌ی تاریخ اذعان و اقرار کنند – و از آن بهراسند و دیگر هرگز نادیده‌اش نگیرند.

پس از هشدارها و اخطارهای کسانی همچون گوستاو لوبون، ژرژ سورِل، یا اُرتِگا یی گاسِت، نویسندگانِ خاطرات با شنیدن صدای جمعیتِ سرگردان در میدان‌های مرکز شهر، دیگر نمی‌نویسند «هیچ»؛ با این حال، به احتمال زیاد، به جای آن علامت سؤال بزرگی می‌گذارند. همه‌ی آن‌ها: آن‌هایی که، مثل هیلاری کلینتون، رؤیای قد برافراشتن پارلمانی دموکراتیک بر فراز خاکستر خشم و غضب مردم را در سر می‌پرورانند؛ آن‌هایی که با نگرانی جمعیتی را ورانداز می‌کنند که در حمایت از بنیان‌گذار آینده‌ی جمهوری اسلامیِ بعدی به «میدان تحریر» سرازیر می‌شود؛ و آن‌هایی که این رؤیا را در سر می‌پرورانند که مردم بساط ظلم ظالمان را برخواهند چید و بانیان بی‌عدالتی را به سزای اعمال‌شان خواهند رساند ...

جوزف کنراد، که دریانوردی پیشه کرده بود، در عبارتی به‌یادماندنی می‌گوید: «چیزی همچون زندگی در دریا اغواکننده، دلسردکننده، یا فریبنده نیست.» چند سال بعد، الیاس کانِتی دریا را (همراه با آتش، جنگل، ماسه، و مانند آن‌ها) از نافذترین و روشنگر‌ترین استعاره‌ها برای «انبوه جمعیت» خواند. شاید این استعاره به ویژه برای یکی از انواع جمعیت مورد نظر او، یعنی جمعیت واژگون، مناسب بود، همان، به تعبیری، «واگشتِ آنی» که بی‌درنگ چیزها را به ضد خود تبدیل می‌کند: زندانیان را به زندانبان، زندانبانان را به زندانی، رمه را به شبان، شبانِ (تنها) را به گوسفندان – و خرده‌ریزه‌ها را به هم می‌فشارد و به یک کلیتِ یک‌پارچه تبدیل می‌کند، و در همان حال جمعیت را دوباره به شکل فرد در می‌آورد: سوژه یا فاعلی تفکیک‌ناپذیر که می‌گوید «ما هیچ نیستیم، بیایید همه شویم!» می‌توان این ایده‌ی واژگونی را آن‌قدر بسط داد که خودِ فعل معکوس کردن یا واژگون کردن را هم در بر گیرد: به قول کانِتی، «در میان جمعیت، فرد احساس می‌کند که دارد از حدود شخص خود فراتر می‌رود.» فرد احساس نمی‌کند که دارد در دل جمعیت حل می‌شود، بلکه احساس انبساط می‌کند: این همو، «آدم تنها»ی بی‌اهمیت، است که اکنون در قالب «بی‌شماران» حلول می‌کند – همان تأثیری که تالار آیینه‌ها به صورتی محدود و ضعیف‌تر در پی باز‌آفرینی آن است.

افزون بر این، جمعیت یعنی رهاییِ آنی از هراس‌ها: کانِتی می‌گوید «انسان از هیچ‌ چیز به اندازه‌ی تماس با امر ناشناخته نمی‌ترسد ... او می‌خواهد بداند با چه چیزی تماس دارد، و بتواند آن را بشناسد یا حداقل طبقه‌بندی کند. آدمی همیشه می‌خواهد از تماس جسمانی با هر چیز ناشناسی بپرهیزد.» اما در میان جمعیت، ترس از امر ناشناخته به طرز عجیبی با معکوس شدن از بین می‌رود؛ در تمرین عمومیِ فشردن فضای بین‌فردی، ترس از تماس رنگ می‌بازد – با تبدیل بی‌شماران به فرد، و فرد به بی‌شماران، نقش فضا در تجزیه و تفکیک جایش را به ترکیب و ادغام می‌دهد ... .

تجربه‌ی تعیین‌کننده‌ای که کانِتی را به این خوانش از روان‌شناسیِ جمعیت رهنمون شد در سال 1922 رخ داد، یعنی وقتی که به تظاهرات اعتراضی علیه ترور والتر راتنو، کارخانه‌دار و سیاست‌مدار یهودی-آلمانی، پیوست. او در میان جمعیت «نوعی دگرگونی کامل آگاهی» را کشف کرد که «شدید و مرموز» بود. همان طور که راجر کیمبال گفته (نگاه کنید به مقاله‌ی او با عنوان «الیاس کانِتی شدن» در نشریه‌ی نیو کرایتریون، سپتامبر ۱۹۸۶) توصیف کانِتی از نخستین تجربه‌اش در میان جمعیت به تجربیات توصیف‌شده در بعضی متون عرفانی شبیه است: «نوعی سرمستی؛ دنیا و مافیها را فراموش کرده بودم، خود را از یاد برده بودم، خود را به شدت ناچیز اما خرسند احساس می‌کردم؛ هر احساسی داشتم این احساس معطوف به خودم نبود؛ این فارغ‌ازخودترین حالتی بود که می‌شناختم؛ و چون خودخواهی در هر سو نمایان، بر سرِ زبان‌ و در معرض‌ تهدید بود، این تجربه‌ی ازخودبی‌خودشدگیِ رعد‌آسا همچون نفخ صور در روز رستاخیز بود ... چطور ممکن بود که همه‌ی این‌ها با هم رخ دهد؟ این چه بود؟»

حالا می‌توان حدس زد که چرا جمعیت، مثل دریا، اغواگر و فریبنده است. چون در میان جمعیت، مثل دریا اما برخلاف زمینِ سخت (که پر از مانع است و جای هر چیزی در آن معلوم است)، هر اتفاق یا تقریباً هر اتفاقی می‌تواند رخ دهد، حتی اگر نتوان مطمئناً هیچ کار یا تقریباً هیچ کاری کرد. اما جمعیت می‌تواند دلسردکننده هم باشد. چرا؟ به همان دلایل. در دریا، کشتی‌ها ممکن است غرق شوند. هیجان‌زدگی جمعیت ممکن است به انقلاب بیانجامد.

جوزف کنراد در رمان از چشم غربی (1911) از زبان یکی از شخصیت‌های اصلی داستان می‌گوید که در یک انقلاب واقعی، «بهترین آدم‌ها رهبری را در دست نمی‌گیرند. انقلاب خشونت‌بار به دست متعصبان کوته‌بین و مزوّران مستبد می‌افتد ... ممکن است که اشخاص شریف، منصف، نجیب، مهربان، صادق، فداکار، و هوشمند جنبشی را شروع کنند، اما این جنبش از چنگ‌شان بیرون می‌رود. آن‌ها رهبران انقلاب نیستند. قربانیانِ آن‌اند، قربانیان نفرت، سرخوردگی، و اغلب پشیمانی.» گوینده‌ی این سخنان خود را در زمره‌ی افراد شریف، منصف، نجیب و مهربان می‌شمارد و به افرادی مثل خود هشدار می‌دهد. من نمی‌دانم آیا حسنی مبارک یا هیچ‌یک از مشاورانش این رمان را خوانده‌اند یا نه، اما به نظر می‌رسد که تصمیم گرفته‌اند همین هشدار را به مصری‌های طبقه‌ی متوسطِ مرفه و خیرخواهی بدهند که به جمعیت هیجان‌زده در خیابان‌ها پیوستند – هرچند این بار این اخطارها نه در قالب یک عبارت ادبی زیبا بلکه در قالب (بسیار متقاعدکننده‌ترِ) اعمال وحشیانه ارائه می‌شود.

در شماره‌ی امروز نیویورک تایمز(30ژانویه‌ی 2011)، آنتونی شدید و دیوید دی. کیرکپاتریک از قاهره گزارش می‌دهند که «با فروپاشی قدرت، نیروهای پلیس شنبه از شهرهای بزرگ بیرون رفتند، و زمام امور به دست باندهای تبه‌کاری افتاد که به آتش زدن و دزدیدن خودروها، و غارت و چپاول مغازه‌ها و یک مرکز خرید شیک پرداختند، و مانکن‌های پوشش محافظه‌کارانه‌ی اسلامی را مُثله کرده و روی شیشه‌های خردشده و در چاله‌های آب انداختند. هزاران زندانی از چهار زندان، از جمله بدنام‌ترین زندان‌های کشور یعنی ابو زَعبَل و وادی النطرون، گریختند. در سراسر قاهره و دیگر شهرها، گروه‌های نظامی و غیرنظامی، گاهی تنها در چند متری یکدیگر، پست‌های بازرسی فراوانی بر پا کرده‌اند. بسیاری با بدبینی می‌گویند که دولت در فروپاشیِ قدرت دست داشته، تا بتواند سرکوب مخالفان را توجیه یا ادعای تحول‌طلبی آنان را بی‌اعتبار کند.»

اگر بپذیریم که حکومتِ اوباش نمایشی بوده که اولیای امور روی صحنه برده‌اند، در این صورت باید گفت که ظاهراً این نمایش تأثیر مورد نظرشان را بر جا نهاده است. در گزارش دیگری، باز هم در شماره‌ی امروز نیویورک تایمز، کیرکپاتریک و مونا النجار از تغییری آنی در حال‌وهوای روشنفکران مصری سخن می‌گویند: «جمعه شب، نیروهای پلیس ناگهان شهرهای بزرگ مصر را ترک کردند، و تنش میان ثروتمندان و بی‌نوایان شدت یافت. غارتگرانِ ساکن زاغه‌نشین‌های پهناور قاهره به مراکز خریدِ شیک حومه‌ی شهر حمله کردند، شایعات پُرآب‌وتابی درباره‌ی تیراندازی روی پل‌ها و مدخل‌های ورودی گران‌قیمت‌ترین محله‌ها دهان به دهان می‌چرخید، و برخی از اهالیِ این محله‌ها به یاد آقای مبارک و حکومت خودکامه‌اش افتادند و دلتنگ شدند. سارا العیاشی، 33 ساله، ساکن آپارتمانی در محله‌ی مرفه‌نشین هلیوپولیس، در نزدیکی کاخ آقای مبارک، می‌گوید: «انگار جنگ داخلی شروع شده، اما ما برای دفاع از خود چیزی جز چاقوی آشپزی و تی زمین‌شوی نداریم.» او می‌افزاید: «معترضان با ما مخالفاند؛ ما امیدواریم پرزیدنت مبارک در قدرت باقی بماند، چون حداقل امنیت ملی داریم؛ کاش می‌توانستیم مثل آمریکا دموکراسی داشته باشیم، اما نمی‌توانیم؛ باید حاکمی با مشت آهنین داشته باشیم.»

خواسته‌ی رهبر بی‌آبروی ملت ]حسنی مبارک[ این بود که راه را برای انتخاب میان استبداد سکولارِ «حزب دموکراتیک ملی» (حزب برخوردار از حمایت ارتش) و استبداد دینیِ اخوان المسلمین هموار کند. حامیان «جهانی» او هم مدت‌ها در این خواسته با وی شریک بودند، و «حاکمان دارای مشت آهنین» را به حاکمان مصمم به تأمین منافع مردم ترجیح می‌دادند. گزینه‌ی سومی وجود نداشت: tertium non datur (گزینه‌ی سوم وجود ندارد). اما هرچه می‌گذرد، آشکارتر می‌شود کهtertium datur (گزینه‌ی سوم وجود دارد) ... هرچند که نه «حاکمان دارای مشت آهنین» و نه کسانی که به کمک آن‌ها به قدرت رسیده بودند پیشوند نفی (non) را از این اصل کهنِ لاتین حذف نکردند.

 

برگردان: عرفان ثابتی


زیگمونت باومن، فیلسوف و جامعه‌شناس لهستانی، نظریه‌پرداز «مدرنیته‌ی سیال» است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Zygmunt Bauman, ‘On People on the Streets,’ in This is Not a Diary (Cambridge: Polity Press, 2012), pp.136-140.