تاریخ انتشار: 
1397/05/21

دریاچه‌ی بهشت: در باب اتحاد دو کُره، و مرگ پدرم

نانسی جویون کیم

دیدار دونالد ترامپ، رئیس جمهور آمریکا، و کیم جونگ-اون، رهبر کره‌ی شمالی، برای خلع سلاح هسته‌ای و بهبود روابط کره‌ی شمالی و کره‌ی جنوبی در ماه‌های اخیر این امیدواری را در بین برخی از مهاجران کره‌ای ایجاد کرده است که شاید در آینده شاهد اتحاد دوباره‌ی دو کره باشیم. یک نویسنده‌ی آمریکایی که پدر و مادرش از جنگ‌زدگان کره‌ی شمالیاند، با مرور خاطرات خانودگی‌اش، به تأمل در این باره می‌پردازد.


پدرم در آخرین سال‌های زندگی‌اش، پس از این که مجبور شده بود از شغل کسادش (فروش لوازم تمیزکاری) بازنشسته شود، یکی دو روز در هفته پیاده‌روی می‌کرد. با این که ساکن دره‌ی سن‌فرناندو بود، با مینی‌واگن کرایسلرِ تاون ‌اند‌ کانتریِ سبزرنگش به کوه‌های سانتا‌مونیکا یا به سمت شرق کوه‌های سن‌گابریل می‌راند، تا نصف یا تمام روز را به گردش بگذارند. او با خودش قمقمه‌ی آب یخ و آجیل بسته‌بندی‌شده در بسته‌های پلاستیکی به عنوان خوراک سبُک به همراه می‌برد. از هیچ ابزار پیاده‌روی تجملاتی استفاده نمی‌کرد. معمولاً کفش‌های ورزشی می‌پوشید، و یک لباس کتان خاکی‌رنگ با آستین‌های بالازده به تن می‌کرد. پدرم همیشه دلمشغول زندگی خودش بود، و این باعث می‌شد تا عده‌ای او را خودخواه تلقی کنند؛ اما در حقیقت او مردی نبود که علاقه یا توجهی به زرق و برق دنیا داشته باشد.

پدرم یک بار در دهه‌ی 1980 ما را ترک کرد. برای حدود یک سال ناپدید شد و، وقتی برگشت، از مادرم جدا شد. در آن زمان، من تقریباً هفت سال داشتم. پس از طلاق، یکشنبه‌ها با من و خواهرم وقت می‌گذراند. او معمولاً ما را برای یک پیاده‌روی هفت تا ده کیلومتری به کوه می‌برد، به میان چشم‌اندازهایی از خاشاک، درختان نیمه‌خشک، و سطوح ناهموار و کثیف – یک راه‌پیمایی، که وقتی به سرعت از عرض رودخانه و از روی سنگ‌های لیز عبور می‌کردیم، بسیار خطرناک و طاقت‌فرسا می‌شد. پدرم اکثر اوقات ساکت بود، اما به همین شیوه چیزهایی در مورد خودش به ما می‌آموخت.

در دل طبیعت هرگز دعوا نمی‌کردیم، هرگز بحث نمی‌کردیم، یا حرف‌هایی نمی‌زدیم که خاطرمان را بیازارد، چون در کنارِ هم چیزهایی داشتیم که تمام مدت با آن راضی و خوش باشیم: تپه‌های سربالایی برای صعود کردن، گذرگاه‌های باریک در لبه‌ی صخره که به نهر کوچکی در پایین کوه می‌رسید، بلوط‌های سمی که مجبور بودیم مراقبشان باشیم و از آنها دوری کنیم. در نتیجه، به جای احساسات و افکاری که تا صبح بیدار نگهمان دارند، و به جای بازی با اعصاب و روان یکدیگر، ما طبیعت را داشتیم – زیبا و موحش، چشم‌نواز و وحشی – تا ذهنمان را در طول آن ساعت‌ها به خودش مشغول سازد.

اما طبیعت، یا بهتر است بگویم اشتیاق به بودن در طبیعت، یا حتی شاید میل غلبه بر ترس از طبیعت، در نهایت پدرم را کشت. در سال 2004، در 66 سالگی، پس از بازگشت از پیاده‌روی همراه یکی از بهترین دوستانش، کنترل ماشینش را از دست داد، به سمت کوه منحرف شد، به درون گودال عمیقی افتاد که حتماً حس فوق‌العاده‌ای به او داده بود؛ و سپس شیشه‌ها خرد شد و سقف پایین آمد. طبیعت در نهایت او را تسخیر کرد.

مادرم در طول جنگ رنج‌های زیادی متحمل شد اما هیچ یک از اعضای خانواده‌اش را از دست نداد، برخلاف پدرم که مادر، دو خواهر، و برادرش را از دست داد، و همراه پدرش از شهر گریخت.

چند سال قبل از فوت پدرم، در کلاس مقدماتی مطالعات آسیایی-آمریکایی در کالج، تاریخ شفاهی زندگی‌اش را به نگارش در آوردم، اتفاقی که باعث شد برای اولین بار با پدرم در مورد گذشته‌اش مستقیماً در ارتباط باشم. او هرگز آنچنان در مورد خانواده‌اش حرفی نمی‌زد، برعکسِ مادرم (او هم در طول جنگ، از جایی که امروزه کره‌ی شمالی است فرار کرد) که گاهی داستان‌هایی تلخ و دردناک به یاد می‌آورد و برایمان تعریف می‌کرد. در زمان فرار، تنها چهار سال بیشتر نداشته اما قوه‌ی تخیلش بسیار قوی بوده است.

صحبت‌های پدرم در مورد گذشته‌اش، ترکیبی بود از غم و شادی. او همیشه به من به عنوان یک نویسنده‌ی خوب نگاه می‌کرد، و حتی از من می‌خواست تا حرفه‌ی روزنامه‌نگاری را دنبال کنم، حرفه‌ای که در آن زمان می‌توانست برایم درآمدی کافی به همراه داشته باشد. مادرم در طول جنگ رنج‌های زیادی متحمل شد اما هیچ یک از اعضای خانواده‌اش را از دست نداد، برخلاف پدرم (در آن زمان 13 ساله بود) که مادر، دو خواهر، و برادرش را از دست داد، و همراه پدرش از شهر گریخت.

او هرگز نمی‌تواند تصورش را هم بکند که اگر خانواده‌اش زنده می‌ماندند چه سرنوشتی در انتظارشان بود. گویی پدر در یک وضعیت راکد، ناخوشایند، و غمناک به سر می‌برد (که معمولاً به صورت خشم و فریاد بروز می‌کرد) و از هرچیزی که متعلق به کره‌ی شمالی بود وحشت داشت. ترس او هم از حکومت بود – به خاطر ظلم و ستم و نقض حقوق بشر – و همچنین از احساساتی که در سرزمین مادری‌اش داشته، جایی که اعضای خانواده‌اش یا مرده بودند یا بدون او زندگی می‌کردند. مطمئن نیستم کدام واقعیت برایش سخت‌تر می‌بود. شاید حتی خودش هم نمی‌دانست.

در برخی مواقع در طول نشست‌هایمان، از او می‌پرسیدم که آیا دلش می‌خواهد به کره‌ی شمالی سفر کند یا نه. یک بار، به جای صحبت کردن از خانواده‌اش، به من می‌گفت که دلش می‌خواهد یک روز از کوه پَکتو بالا برود: یک کوه آتشفشانی فعالِ دو هزار و هفتصد متری در مرز چین و کره‌ی شمالی، مرتفع‌ترین کوه در شبهجزیره‌ی کره. به باور پدرم، آنجا زیباترین مکان روی زمین بود. چشمان پدر، که معمولاً عبوس و اخمو بود، مثل چشمان کودکان درخشید و شروع کرد به یادآوری زیبایی دهانه‌ی آتشفشان پکتو که با آب‌های زلال «دریاچه‌ی بهشت» پر شده، و همینطور جنگل‌های انبوه، صدای آبشارها، و گل‌های خودرویی که هنوز و به رغم جنگ و کشتارها، در ذهنش حضور داشتند.

*

پس از خواندن اخبار روز در توئیتر، با حالتی عصبی به هر عکسی خیره می‌ماندم که توانسته بودم از قله‌ی کوهی پیدا کنم که بین کره‌ی کیم جونگ-اون و کره‌ی مون جه-این قرار گرفته است. 27 آوریل 2018 به مادرم پیغام دادم. بیشتر به او پیغام می‌دهم تا این که تماس بگیرم، زیرا می‌توانم از «گوگل ترنسلِیت» استفاده کنم، ابزاری که به ما کمک می‌کند ایده‌ها و احساسات پیچیده‌تری را با هم در میان بگذاریم. مادرم با این که بیش از چهل سال است که در لس آنجلس زندگی می‌کند، دانش زبان انگلیسی‌اش هنوز محدود است، به این خاطر که بیشتر وقتش را در «محلهی کره‌ای‌ها» می‌گذراند، محله‌ای که کره‌ای-آمریکایی‌ها هنوز می‌توانند با حفظ زبانشان به بقای خود ادامه دهند – و به زبان خودشان از سوپرمارکت خرید کنند، تلفن همراه بخرند، و تاکسی صدا بزنند. از طرفی، من زیاد کره‌ای صحبت نمی‌کنم زیرا زمان کمی با خانواده‌ام در کره و کانادا صرف کردم، و مادرم که شصت تا هشتاد ساعت در هفته کار می‌کرد، توانش را نداشت با ما زبان کره‌ای تمرین کند و ما هم در سیستم آموزشی‌ای بزرگ می‌شدیم که در آن زبان انگلیسی می‌آموختیم.

با استفاده از گوگل ترنسلیت نوشتم: «نظرت در مورد قله‌ی کوه کره چیه؟» او جواب داد: «من فکر نمی‌کنم جنگ تموم شده باشه. باید با رئیس جمهور آمریکا ملاقات کنه.» من نتوانستم منطق او را بفهمم. (رئیس جمهور آمریکا چه ربطی به حرف‌های ما دارد؟) یا شاید هم گوگل ترنسلیت کلمات را درست ترجمه نکرده بود. من هم با حالت گیجی به انگلیسی نوشتم: «خب حالا اینجوری خوبه؟» او هنوز جواب نداده است!

احتمال اتحاد دو کره ذهن مرا به شدت مشغول می‌کند، درست مثل ذهن مادرم، اویی که سالها، یا شاید تمام عمرش، هرگز باور نداشت یا حتی فکرش را هم نمی‌کرد که 25 میلیون کره‌ای می‌توانند 1: زندگی کنند و 2: از شر دیکتاتوری ظالم رها شوند. تقسیم کره مسئله‌ای است که من، با وجود شصت سالی که از وقوع آن می‌گذرد، با آن کنار نیامده‌ام؛ پس حالا چطور می‌توانم اتحاد دو کره را درک کنم؟ چگونه صدها سال فرهنگ و زبان به خاطر یک جنگ، یک مرز نفوذناپذیر با 255 کیلومتر طول و 4 کیلومتر عرض دچار گسست شد؟ و چطور مردم و کشورهای صاحب قدرت، از جمله آمریکا، از این تقسیم‌بندی ظالمانه و مستبدانه سود و منفعت بردند؟

 

Oblique astronaut photo of Baitoushan Volcano, part of Baekdu Mountain. Courtesy of NASA


.

​​​​​​

من، در بیشتر عمرم، کره‌ی شمالی را عموی خیره‌سری تصور می‌کردم که باعث می‌شد سایر اعضای خانواده به خوب بودن خودشان مطمئن شوند، یا عمویی که معمولاً بلاگردان و مسئول اصلی اختلافات در منطقه به شمار رفته است، یا عمویی که آرزو می‌کنیم ای کاش اصلاً وجود نداشت. کره‌ی شمالی هم انعکاسی بوده از آنچه ما آمریکایی‌ها نمی‌خواهیم باشیم و آینه‌ای از آنچه ما حقیقتاً هستیم، آنچه جنگ‌های ما به مردم و کشورها وارد آورده، آنچه جنگ‌های ما به جا گذاشته است.

از آنجایی که جدایی کره‌ی شمالی و کره‌ی جنوبی همچنان سردرگم‌کننده است، مفهوم یک اتحاد واقعی موجب اندیشه‌ها، ترس‌ها، و احساساتی بغرنج و چندلایه می‌شود که نرم‌افزار زبان گوگل یا شاید هیچ زبان دیگری هرگز نمی‌تواند آن را ترجمه کند. اگر جنگ بین دو کره تمام شود، مرز چه معنایی خواهد یافت؟ آیا عبورپذیر می‌شود؟ یا به کلی برچیده خواهد شد؟

به عنوان دختر این پدر، نه تنها به رغم اطلاعات اندکی که دارم، دلم می‌خواهد خانواده‌ام را پیدا کنم، بلکه دوست دارم بدانم آیا با وجود تفاوت‌های شدید زندگی‌مان باز هم می‌شود یکدیگر را دوست داشته باشیم؟ می‌ترسم اگر اینچنین نباشد، قلبم تاب نیاورد. اما خب در عوض می‌توانم «دریاچه‌ی بهشت» را ببینم. شاید این روزها که پیاده‌روی می‌کنم (هفته‌ای یک بار در جایی که زندگی می‌کنم به پیاده‌روی می‌روم)، نزدیک به تپه‌های اوکلند در کالیفرنیا، در مسیری خاکی میان درختان بلوط و گل‌میمون، گل‌های شقایق نارنجی که این سو و آن سو تاب می‌خورند، من هم دارم (مثل پدرم) خودم را برای غیرممکن‌ها، برای یک زندگی که به سمت عرش در حرکت است، آماده می‌کنم.

وقتی از پدرم در مورد سفر به کره‌ی شمالی پرسیدم، نمی‌توانست بگوید که معنای دیدن یا ندیدن خانواده‌اش چیست. تنها چیزی که می‌توانست فکرش را بکند کوهستان پکتو بود، و شاید، در آن سفرها با هم در میان جنگل‌ها قدم می‌زدیم، و این چیزی بود که خودش را برای آن آماده می‌کرد، این چیزی بود که ما را برایش آماده می‌کرد – آینده‌ای که نمی‌توانستیم در آن دوران سخت و پر مشقت تصورش کنیم.

 

برگردان: فرهاد نیک‌اندیش


نانسی جویون کیم نویسنده و روزنامه‌نگار کره‌ای‌تبارِ آمریکایی است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:

Nancy Jooyoun Kim, ‘Heaven Lake: On Korean Reunification and My Father’s Death,’ Guernica, 15 May 2018.