تاریخ انتشار: 
1397/04/17

راز محبوبیت فریدا کالو در دنیای امروز

میراندا فرانس

به نظر می‌رسد که اکنون فریدا کالو، هنرمند محبوب مکزیکی، همهجا هست: از نمایشگاهی که اخیراً در موزه‌ی ویکتوریا و آلبرت در لندن بر پا شده تا دیوارهای شهرهای مختلف و انبوه صفحات پربیننده در اینستاگرام و کلمات قصار احساساتی در توئیتر. چرا چهره‌های او چنین رواج پیدا کرده است؟ و شما کدام چهره‌ی این هنرمند را می‌پسندید؟


در سال 1938، فریدا کالو توسط آندره برتون کشف شد، سورئالیست نامیده شد، و به صحنه‌ی هنر بین‌المللی وارد شد. برتون کالو را (که در آن زمان به خاطر آن که همسر دیِگو ریوِرا، نقاش دیوارنگار، بود شهرت داشت) در مکزیک ملاقات کرده بود و مبهوت آثارش و خودش شده بود، و او را به عنوان «زنی که همه‌ی مواهب لازم برای اغواگری را داشت» و «عادت داشت که با مردان نابغه معاشرت کند» می‌شناخت. هنگامی که کالو به پاریس وارد شد، برخی از آن نوابغ خوش‌شانس، از جمله پیکاسو و کاندینسکی، نیز به همین نحو تحت تأثیر کار او، یا خود او، یا هردو قرار گرفتند.

کالو تعریف و تحسین برتون را پاسخ نداد. او می‌گفت که سورئالیست نیست زیرا نقاشی‌هایش رؤیاها را نشان نمی‌دهد بلکه رویدادهای واقعیِ زندگی‌اش را نشان می‌دهد، از جمله تصادفی که او را ناتوان کرده است، ازدواجی پردردسر، و نداشتن بچه. کالو، در نامه‌ای به یک دوست، سورئالیست‌ها را ازخودراضی و ناسالم می‌نامد، حتی ابراز نگرانی می‌کند که ممکن است هنگام اقامت در آپارتمان برتون به بیماری خطرناکی دچار شده باشد. به گفته‌ی او، «هیچ یک از آن‌ها کار نمی‌کنند و همچون انگل‌هایی زندگی می‌کنند که به جماعت پولدارهای هرزه می‌چسبند، همان‌هایی که از "نبوغ"شان تعریف می‌کنند.» بخش اعظم این گروه مثل «سوسک» و «کثافت»اند – دو چیزی که روی بوم نقاشی سورئالیستی به خوبی می‌نشیند. او همچنین در مورد قاره‌ای که سورئالیست‌ها در آن ظهور کرده بودند با کلام خشن و تندی سخن می‌گفت: «من از تمام این آدم‌های فاسد و بدسگال در اروپا منزجرم و حالم از آن‌ها به هم می‌خورد؛ این "دموکراسی‌ها"ی لعنتی حتی پشیزی ارزش ندارند.» آمریکایی‌ها هم شانس خیلی بیشتری نداشتند: او آن‌ها را خارجی‌های نفهمی می‌دانست که «مثل نان پف‌نکرده و ورنیامده» هستند.

او می‌گفت که سورئالیست نیست زیرا نقاشی‌هایش رؤیاها را نشان نمی‌دهد بلکه رویدادهای واقعیِ زندگی‌اش را نشان می‌دهد.

از زمانی که برتون کالو را با جسارت تمام در گروه سورئالیستی خود جا داد، گروه‌های بی‌شماری، هنری و غیرهنری، مدعیِ متعلق بودن او به خودشان شده‌اند، او را ستایش کرده‌اند، و او را به اشتباه نماینده‌ی خود دانسته‌اند. هنرمندی که در مدت حیاتش درباره‌اش تقریباً چیزی نوشته نشده بود یا به نمایش در نیامده بود امروزه موضوع صدها تحقیق و بررسی و نمایشگاه، و برنامه‌های چشمگیری برای مرور آثارش در سرتاسر جهان است. او بسیار معروف‌تر از مرد بسیار معروفی است که همسر او شده بود. در ماه ژوئن، نمایشگاهی از لباس‌ها و اشیای شخصی کالو، با عنوان «فریدا کالو: آرایش کردن خودش»، در موزه‌ی وی اند اِی در لندن بر پا می‌شود که بسیار موفق و شلوغ خواهد بود. همین یک متاع بس است تا وعده‌ی وقوع یک شگفتی را بدهد.

چه چیز اینچنین باعث رونق بازار کالو است؟ هنر او، که ویژگی آن رنگ‌های درخشان و مضامین مبهم و اسرارآمیز صدمه و آسیب، عشق، خیانت، و ناتوانی‌اش در مادر شدن بود، بر روی بوم نقاشی فوق‌العاده و بی‌نظیر می‌نماید – و به خوبی هم می‌شود آن را روی تی‌شرت‌ها به نمایش گذاشت. با یک جست‌وجوی سریع اینترنتی در می‌یابیم که او زینت‌بخش همه چیز، از کفش ورزشی گرفته تا نوار بهداشتی، شده است. چهره‌ی مشهوری که از خلال تقریباً 200 پرتره‌ای که خود او نقاشی کرده است می‌نگرد، با ابروهای پرپشت و پیوسته و خط سبیل محو، هم زیبا و هم غیرعادی و عجیب است؛ بخشی از جذابیت پرتره‌های کالو در این است که چهره‌ی او همیشه همان است، تو گویی که نقابی به صورت خود زده است. کالو خودش را «پنهان‌کننده‌ی بزرگ» (پوشاننده‌ی سیاهی و لک‌ها و کک و مک در لوازم آرایشی) توصیف می‌کند، و در مورد پرتره‌های او چیزی توتمیک و نمادگونه وجود دارد که با عصری ارتباط برقرار می‌کند که در آن به تصویر کشیدنِ خود هم رواج گسترده دارد و هم غیرقابل اعتماد به نظر می‌رسد. کالو می‌تواند همان چیزی باشد که ما از او می‌خواهیم باشد: فمینیست، عاشق زخم‌خورده، سفیر فرهنگی، مقهورکننده‌ی معلولیت، ماجراجوی جنسی. من می‌توانم فریدای خود را داشته باشم، شما هم فریدای خودتان را. با یک نرم‌افزار مناسب، آن ترکیب زیبایی، اعتراض، و رنگ را می‌توان بسته به نیاز خود کم و زیاد کرد: فریدای ملیح و بانمک برای شکلک‌های رسانه‌های اجتماعی مجازی و کتاب‌های تصویری کودکان؛ یا فریدای مرزشکن برای کتابی درباره‌ی شمایل‌ها و نمادهای تصویری در نظریه‌ی دگرباشی جنسی. کالو همچنین کمک می‌کند که هنرمند کلماتِ قصار آبکی هم بسازید. اکنون در توئیتر این جمله که «شما را دلباخته‌ای شاید که رنگ و ریا را از میان بردارد و برای شما امید به ارمغان آرد، با قهوه و شعر» خیلی رواج دارد.

 

 

این روزها کالو را می‌توانیم در تمام جاهایی بیابیم که زمانی عادت داشتیم چه گوارا را ببینیم، کمونیست دیگری از آمریکای لاتین که در زمانِ خود اسباب رونق بازارها شده بود. اما در حالی که تی‌شرت‌ها و علائم و سمبل‌های چه گوارا به دست مردمی می‌افتاد که دست کم تا حدی با آرمان او همدلی داشتند، کالوی کمونیست محبوبِ کسانی که کالای او را در بازار خرید و فروش می‌کنند نیست، اگرچه او در تمام عمرش به طریقی با حزب کمونیست رابطه داشت. او در بیست سالگی به حزب کمونیست مکزیک پیوست. در یکی از تابلوهایش، مارکسیسم بیماران را شفا خواهد داد (1954)، مارکس در شمایل قدیس‌وار، کتاب سرمایه را به فریدا هدیه کرده و به این وسیله او را قادر می‌سازد تا چوب‌های زیر بغلش را دور اندازد. کالو همچنین با لئون تروتسکی، سه سال پیش از ترورش در مکزیک، سر و سرّی داشت، رابطه‌ای که آنقدر پیرمرد انقلابی را برانگیخته بود که نامه‌ای نُه صفحه‌ای به او نوشته بود و به او التماس کرده بود که ترکش نکند. پاسخ کالو این بود که از آن پیرمرد خسته شده است.

هرچند جای چون و چرا دارد که کالو مؤمنانه به کمونیسم معتقد بوده باشد، گرایش‌های سوسیالیستی او و تعهد او به گروه‌های حاشیه‌ای صادقانه و مادام‌العمر بود. ولی در روند پرشتاب کالایی شدن، ایدئولوژی به آسانی کنار گذاشته می‌شود؛ چهره‌های کمونیست‌های مشهور در دفاع از ایدئولوژی‌هایی که مورد تأیید و حمایت آن‌ها نبود به طور انبوه عرضه می‌شوند. به همین دلیل، کیم کارداشیان، ملکه‌ی سِلفی، می‌تواند بدون هیچ طنز و کنایه‌ای در قالب تصویر فریدا در نرم‌افزار چندرسانه‌ای اسنپ‌چت ظاهر شود. ترزا مِی می‌تواند دستبندی با تصاویر فریدا در کنفرانس حزب محافظه‌کار به دست ببندد، بدون آن که زمزمه‌ای ناشی از تعجب و شگفتی ایجاد شود. تصویر کالو آنچنان همه‌جا حاضر و آنچنان آماده‌ی پذیرش هر تفسیری است که من می‌توانم ابروهای پیوسته‌ی او را در مسیر رفتن به سالن آرایشگاه برای بند انداختن تحسین کنم، بدون آن که احساس کنم ریاکارم یا کسی‌ هستم که مقصود اصلی را درک نمی‌کند.

این روزها کالو را می‌توانیم در تمام جاهایی بیابیم که زمانی عادت داشتیم چه گوارا را ببینیم.

و، در این مورد، مرتب کردن و رسیدگی به ابرو مسئله‌ای فمینیستی است. در ماه دسامبر گذشته، مطلع شدیم که چگونه هاروی واینستین، به عنوان یکی از انبوه توهین‌های زننده و شرم‌آورش به زنان، تلاش کرده بود کاری کند که ابروهای فریدا (در فیلمی که سال  2002 درباره‌ی او ساخته شد و سَلما هایِک پیشنهاد تهیه کردن فیلم را به او داده بود) نازک و مرتب باشد. هایک در مقاله‌ای در نیویورک تایمز فاش کرد که چگونه واینستاین چندین سال، و هنگامی که هایک سعی می‌کرده پروژه‌ی فیلمش را تحقق ببخشد، او را ترسانده، تهدید کرده، و آزار و اذیت کرده است؛ و هنگامی که این هنرپیشه از تسلیم شدن در مقابل دست‌درازی‌های جنسی واینستین سر باز زده است، پیوسته موانعی سر راه او قرار می‌داده است. از جمله خواست‌های واینستین این بود که هایک کالوی سکسی‌تری را روی صحنه بیاورد. لنگ‌لنگان راه رفتن و ابروهای پیوسته‌ی کالو باید حذف می‌شد و صحنه‌های عریان شدن و همخوابگی کامل او با زن دیگری باید نشان داده می‌شد. سرانجام، هایک برای نجات پروژه‌اش با صحنه‌های سکسی موافقت کرد، اما در دفاع از موهای صورت کالو سرسخت و انعطاف‌ناپذیر ماند. هیچکس به ابروهای پیوسته‌ی او (هایک در نقش کالو) دست نزد.

کالو احتمالاً بیشتر خودش را «دختر انقلاب» می‌دانست تا دختر نظام مردسالاری. او همیشه سال تولدش را 1910، سال انقلاب مکزیک، اعلام می‌کرد، اگرچه در واقع سه سال پیشتر به دنیا آمده بود. پدرش آلمانی بود، مادرش دورگه‌ای بود از اهالی اسپانیایی و بومیان مکزیک، و نام او Frieda (اسمی آلمانی) بود، تا آن که شور و احساسات پس از جنگ باعث شد که حرف e آن بیافتد و به Frida تبدیل شود.

فریدا در هفت سالگی دچار فلج اطفال شد، که پای راست او را تحلیل برد. شاید نقص عضوش باعث شد خانواده‌ی او راضی شود، یا تشویق‌اش کند، که راه و رسم نامتعارفی در پیش بگیرد. کالو در یک عکس خانوادگی در سال 1926، به نحوی غیرعادی، با کت و شلوار و کراوات مردانه ظاهر شد، تو گویی که از پیش تابلوی سلف‌پرتره با سر تراشیده (1940) را پیش چشم می‌دیده است. پدرش، که او هم بیمار و علیل بود، او را تشویق می‌کرد که مشت‌زنی یاد بگیرد تا نیرو و قوتش افزایش یابد، و دخترش را با خود به استودیوی عکاسی‌اش می‌برد تا با او کار کند. فریدا در درس و مدرسه به طرزی استثنایی در حال پیشرفت بود. دبستان ملی در مکزیکوسیتی به شیوه‌ای اداره می‌شد که وزیر آموزش و پرورش، خوزه واسکونسِلوس، شخصیت پیشرو انقلاب، تعیین و تنظیم کرده بود. او معتقد بود که هنر می‌تواند موجب تغییر اجتماعی شود، و میراث بومی کشور، و نه استعمار اروپایی، کلید پیشرفت و ترقی در مکزیک است. کنشگری اجتماعی در برنامه‌ی درسی مدرسه گنجانده شده بود، به همراه سخنرانی‌هایی درباره‌ی اندیشه‌های نو، بحث و مناظره و گردش‌های هنری. ممکن است کالو در 15 سالگی دیگو ریورا را که برای کشیدن نقاشی دیواری به مدرسه دعوت شده بود دیده باشد.

شاید هیچ هنرمندی چنین بررسی جامع و کاملی از درد و پیامدهای آسیبی ویرانگر خلق نکرده باشد.

نقشه‌ی کالو این بود که در رشته‌ی پزشکی تحصیل کند اما در سال 1925، در 18 سالگی، دچار تصادفی شد که مقدر بود مسیر زندگی‌اش و هنرش را تعیین کند. اتوبوسی که او با دوست‌پسرش اَلخاندرو گومز اَریاس با آن سفر می‌کرد با یک تراموا تصادف کرد، و نرده‌ای فلزی در بدنش فرو رفت، از ستون فقراتش عبور کرد و از واژنش خارج شد. (او بعدها گفت: «من در آن تصادف بکارتم را از دست دادم»). فریدا متحمل آسیب‌های وحشتناکی به پشتش، لگنش، و پای راستش شد. به روایت گومز اَریاس، لباس‌های او در طول تصادف پاره شدند و بدنش پوشیده از پودر طلایی‌رنگی شد که یکی از مسافرانِ هنرمند با خود حمل می‌کرد. او که عریان و طلایی شده بود به شکل شمایلی از نو زاده شد.

کالو در طول یک سال دوران نقاهت، در حالی که بدنش را گچ گرفته بودند، شروع به نقاشی کرد. دست کم 30 عمل جراحی در طول عمر کوتاهش (او در 47 سالگی جهان را بدرود گفت) بر بدن او انجام شد؛ در این دوره‌های بی‌حرکتی، کالو با نقاشی بر روی بوم‌های کوچک توانست به زندگی ادامه دهد. شاید هیچ هنرمندی چنین بررسی جامع و کاملی از درد و پیامدهای آسیبی ویرانگر خلق نکرده باشد. کالو سه بار آبستن شد ولی بر اثر آسیبی که در لگنش دیده بود نتوانست دوره‌های بارداری‌اش را به پایان برساند. در بعضی از تابلوها بدنش زخمی و خون‌چکان نشان داده می‌شود، در حالی که اندام‌های حیاتی‌اش بیرون از بدنش قرار گرفته‌اند و سیاهرگ‌هایی مانند پیچک دور گردنش پیچیده شده است. کالو علاوه بر درد جسمانی، درد و رنج عاطفی‌اش را هم – که بی‌وفایی دائمی ریورا موجد آن بود – ترسیم کرده است. نزدیک به پایان عمرش، پس از آن که پای راستش را از زانو قطع کردند، آینه‌ای به طاق بالای تخت او متصل کردند تا بتواند به راحتی در حالی که دراز کشیده است نقاشی کند.

نقاشی‌های کالو، صرف نظر از این که مضامینشان چقدر سیاه و وحشتناک باشد، همیشه روشن و درخشان است. او، ریورا، و برخی از هنرمندان دیگر از بومی‌گراییِ خوزه واسکونسِلوس الهام می‌گرفتند و همه با طرد «روشنفکرگرایی سه‌پایه‌ی نقاشی» موافق بودند. آن‌ها از رنگ‌ها و سبک‌های اروپایی به نفع طرح‌های خودساخته‌ی مورد استفاده در هنر بومی اجتناب می‌کردند. استفاده‌ی کالو از رنگ به نحوی غیرمعمول و خلاف انتظارِ عامه به او کمک کرد تا زبانی بصریِ منحصر به فردی برای خودش بیافریند. او در دفتر خاطراتش کلید شناخت رنگ‌های متفاوت را ثبت کرده است. زرد نشانه‌ی «دیوانگی، بیماری، و ترس» است؛ آبی لاجوردی نشانه‌ی «برق و خلوص و عشق» است. تابلوی تولدم (1932)، که به مَدونا (پرشورترین گردآورنده‌ی آثارش) تعلق دارد، فریدای بالغ را نشان می‌دهد که در اتاقی آبی‌رنگ از مادری که قسمت بالای بدنش زیر ملحفه‌ای پنهان است به دنیا می‌آید. این مضمون هم توأم با آرامش است و هم آزاردهنده. مدونا گفته است که «اگر کسی این تابلو را دوست نداشته باشد، آنگاه می‌دانم که نمی‌تواند با من دوست باشد.»

کالو همیشه قریحه و ذوق خود را کم‌اهمیت جلوه می‌داد، و ترجیح می‌داد از ریورا تمجید کند؛ اگرچه ریورا می‌گفت که فریدا نقاش بهتری است تا او، و بسیاری دیگر نیز با او موافق بودند. شاید محو کردن خود، مانند پرتره‌های نقاب‌واری که نقاشی کرده است، راهی برای محافظت از خود بوده است. کالو نمی‌پذیرفت که از ایده‌هایش چشم‌پوشی کند تا هنرش برای کلکسیونرها جذاب‌تر به نظر رسد. او همیشه می‌گفت که عشق زندگیِ او ریورا است، نه کار خودش.

 

 

هنری که برای مخاطب (و اغلب برای فروش) تولید می‌شود نمی‌تواند خودآگاهانه نباشد. از سوی دیگر، اشیا و لباس‌های شخص حالتی تأثربرانگیز ایجاد می‌کند. اشیایی که برای شخص عزیز بوده‌اند کلید شخصی ورود به دنیای مالکش را به دست می‌دهند و پربار از معنا و ارزش‌اند – گاه به نحو تحمل‌ناپذیری چنین اند. هنرمندانی که رنج بسیار کشیده‌اند همیشه جذاب بوده‌اند، اما به نظر می‌رسد اشیا و دارایی‌های زنان مصیبت‌دیده به نحو خاصی در ذهن ما طنین‌انداز می‌شوند. تِری کَسِل، منتقد هنری، کمی ظالمانه اما شاید نه نامنصفانه، درباره‌ی هواخواهانی می‌نویسد که تملق هنرمندانی مثل فریدا کالو و سیلویا پلات را می‌گویند و مانند وکلایی هستند که، برای جلب مشتری برای خود، مجروحانِ حوادث رانندگی را به اقامه‌ی دعوا در دادگاه‌ها تشویق می‌کنند. جاذبه‌ی هراس‌انگیز و بیمارگونه‌ای در لوازم شخصی زنی که زندگی کوتاهی داشته وجود دارد. در مورد این دو زن، تمایل تحسین‌کننده‌ها و علاقه‌مندانشان به رمانتیک کردن تراژیک و تأسف‌بار زندگی آن‌ها خطر کم‌رنگ جلوه دادن اصالت – و سختی – کار آن‌ها را دارد.

جریان پرشتابی که رسانه‌های اجتماعی به همراه دارند به شخصی‌سازیِ شدید نوشته‌ها و هنر زنان کمک کرده است، و برخی از آن‌ها را از محدوده‌ی انتقاد خارج کرده است، زیرا انتقاد کردن تردید کردن در دستاورد هنرمند یا فاصله گرفتن از اصولی تلقی می‌شود که اخیراً محترم و مقدس شده است. اما کالو هیچگاه ادعای چنین شأن و منزلتی برای خویش نکرده است: او بسیار خودناباور و بدون اعتماد به نفس بود؛ ما او را به چهره‌ای دور از دسترس و بی‌همتا و مصون از تعرض مبدل کرده‌ایم.

کالو، همان‌طور که تونی بلر ممکن است گفته باشد، هنرمند مردمی بود، هنرمندی که خودش و زندگی‌اش را به شیوه‌هایی به اثر هنری تبدیل کرد که امروزه ترِیسی اِمین را می‌توان نمونه‌ای مشابه آن دانست. کالو حتی میز شام را هم به صورت یک اثر هنری می‌چید، با اشیایی که روزانه تغییر می‌کرد، از جمله ظروف سفالی، گل‌ها، پرنده‌ای در قفس. او لباس‌های سنتی تیهوآنا و سربندهای گلداری می‌پوشید که چشمگیر و جذاب بودند. کارلوس فوئنتس، نویسنده‌ی مکزیکی، او را به یاد می‌آورد که یک شب وارد کنسرتی شده بود و با سر و صدای جواهراتش موسیقی را تحت‌الشعاع قرار داد.

پس از مرگ کالو در سال 1954، ریورا متعلقات او را در انباری گذاشت، و قید کرد که آن وسایل تا 15 سال پس از مرگ خودش در آن جای امن بمانند. در واقع، درِ این اتاق تا سال 2004 باز نشد. بنابراین، نمایشگاهی که در موزه‌ی وی اند اِی بر پا شده (و این نخستین باری است که کلکسیون آثار کالو در نمایشگاهی بیرون از مکزیک نشان داده شده‌اند) مُهر جادوی قصه‌های پریان را با خود دارد، و نیز جاذبه‌ی آشنای نزدیکی و صمیمیت را. هنرمند پس از 60 سال بیدار می‌شود. او فریدای چه کسی خواهد بود؟ شما را موقع خرید خواهم دید!

 

برگردان: افسانه دادگر


میراندا فرانس نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی اوست:

Miranda France, ‘The Many (Marketable) Faces of Frida Kahlo,’ Prospect, 13 May 2018.