تاریخ انتشار: 
1397/03/10

سه مشکل نقد لیبرال دموکراتیک پوپولیسم

یان-ورنر مولر

تا این‌جا فرض کرده و حتی بدیهی پنداشته‌ام که پوپولیست‌ها اشتباه می‌کنند که «مردم واقعی» را از میان همه‌ی ساکنان یک کشور بر می‌گزینند و شهروندان مخالف با پوپولیسم را جزئی از مردم نمی‌شمارند. تنها کافی‌ است که به یادآوریم جورج والاس بی‌وقفه از «آمریکایی‌های واقعی» حرف می‌زد یا دست‌راستی‌ها ادعا می‌کردند که باراک اوباما رئیس‌جمهوری «غیرآمریکایی» یا حتی «ضدآمریکایی» است.


اما انتقاد از پوپولیست‌ها به خاطر این حذف‌ و طردها پرسش مهمی را مطرح می‌کند: چه چیزی یا چه کسی تعیین می‌کند که مردم کیستند؟ مگر نه این است که تولد در محل یا خانواده‌ای خاص تصادفی تاریخی است؟ ساده بگویم، این اتهام که پوپولیست‌ها رویکردی حذفی دارند اتهامی هنجاری است، اما دموکرات‌های لیبرال نیز در واقع حذف همه‌ی کسانی را که جزئی از کشور خاصی نیستند، نادیده می‌گیرند (مگر این که هوادار حکومتی جهانی باشند که همه‌ی شهروندانش شأن و منزلتی برابر دارند). این معضل در نظریه‌ی سیاسی به «مشکل حد و مرز» شهرت دارد. معلوم است که این مشکل راه حلِ دموکراتیک آشکاری ندارد: اگر بگوییم مردم باید در این مورد تصمیم بگیرند، در واقع مسلم فرض کرده‌ایم که از پیش می‌دانیم مردم کیستند – اما این دقیقاً همان پرسشی است که پاسخ می‌طلبد.

در واقع، با نوعی وارونه‌سازی عجیب روبه‌رو هستیم. پوپولیست‌ها همیشه از نظر اخلاقی میان مردم واقعی و غیرواقعی تمایز قائل می‌شوند (حتی اگر این معیار اخلاقی در نهایت چیزی بیش از نوعی سیاست هویت‌محور نباشد).[1] به نظر می‌رسد که دموکرات‌های لیبرال تنها می‌توانند به واقعیت‌های صاف و پوست‌کنده یا، به عبارت دیگر، به تصادفات تاریخی متوسل شوند. آنها فقط می‌توانند بگویند که برخی از مردم عملاً «آمریکایی واقعی» نیز هستند چون، از هرچه بگذریم، تابعیت آمریکایی دارند. اما این صرفاً نوعی واقعیت است؛ و نمی‌تواند فی‌نفسه و به خودی خود به ادعایی هنجاری بیانجامد.

چطور می‌توان وضعیت را بهبود بخشید؟ به نظرم دو راه‌ وجود دارد. نخست باید گفت که انتقاد از پوپولیست‌ها به علت حذف بخش‌هایی از مردم مستلزم این نیست که به طور قطع مشخص کنیم چه کسی عضو واحد سیاسی هست یا نیست. هیچ‌کس محرومیت از حق رأی انبوهی را که پوپولیست‌ها، حداقل به طور نمادین، به آن اشاره می‌کنند مجاز نشمرده است. این حرف به این معنا نیست که اصلاً بتوان گفت 51 درصد از رأی‌دهندگان رسماً رأی 49 درصد باقی‌مانده را از بین می‌برند؛ صرفاً می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که بسیاری از شهروندان ممکن است در واکنش به معنای ضمنی حرف پوپولیست‌ها بگویند: «می‌توانم از جهات گوناگون از برخی از مردم انتقاد کنم بی آن که واقعاً بخواهم شأن و منزلت آنها در مقام همشهریان آزاد و برابر را نفی کنم.» دوم، و مهم‌تر، این که مشکل حد و مرز مشکلی نیست که نظریه‌ی سیاسی بتواند آن را به شکل «از بالا به پایین» و یک بار برای همیشه حل کند. پرداختن به این مشکل «فرایند»ی است که در آن هم اعضای فعلی و هم مشتاقان به عضویت می‌توانند اظهار نظر کنند؛ این امر باید موضوع بحث دموکراتیک باشد، نه تصمیمی یک بار برای همیشه و مبتنی بر معیارهایی تغییرناپذیر.[2] بی‌تردید، اشتباه است که فکر کنیم این فرایند ضرورتاً به معنای پیشرفت یا شمول بیشتر است؛ شاید در انتهای بحثی واقعاً دموکراتیک، تعریف مردم «محدودتر» از ابتدا باشد.

مشکل واقعی پوپولیسم این است که نفی کثرت عملاً به نفی آزادی و برابری برخی از شهروندان می‌انجامد.

اما مشکلات نقد پوپولیسم از موضع دموکراسی لیبرالی به این مورد ختم نمی‌شود. تا این‌جا بدیهی پنداشته‌ایم که کثرت‌ستیز بودن فینفسه و به خودی خود غیردموکراتیک است. آیا چنین است؟ کثرت‌گرایی – درست مثل نوع خاصش، تکثرگرایی فرهنگی – را اغلب در آنِ واحد واقعیت و ارزش می‌شمارند. درست مثل مشکل حد و مرز، در این‌جا نیز با این پرسش روبه‌رو هستیم که چرا یک واقعیت ساده باید خودبه‌خود ارزش اخلاقی داشته باشد. افزون بر این، کثرت‌گرایی و تکثر – برخلافِ، مثلاً، آزادی – ارزش‌های رده‌اولی نیستند. هیچ‌کسی نمی‌تواند به طور معقول بگوید که کثرت‌گراییِ بیشتر همیشه خودبه‌خود خوب است. کثرت‌گرایی و لیبرالیسم اغلب در اندیشه‌ی لیبرالی به هم پیوسته بوده‌اند، اما بسیاری از فیلسوفان هم به درستی تأکید کرده‌اند که وارسی دقیق‌تر نشان می‌دهد که در عمل وجود کثرت‌گرایی (به ویژه کثرت‌گرایی ارزش‌ها و سبک‌های زندگی) به سختی می‌تواند به نوعی تأیید اصولیِ آزادی بیانجامد.[3]

پس باید بسیار دقیق‌تر بگوییم که کثرت‌ستیزی چه اِشکالی دارد. شاید بتوان گفت که مشکل واقعی پوپولیسم این است که نفی کثرت عملاً به نفی آزادی و برابری برخی از شهروندان می‌انجامد. ممکن است این شهروندان رسماً حذف نشوند اما مشروعیت عمومی ارزش‌های فردی آنها، تعریف‌شان از زندگی خوب، و حتی منافع مادی‌شان مورد تردید قرار می‌گیرد و حتی نادیده گرفته می‌شود. همان طور که جان راولز گفت، پذیرش کثرت‌گرایی به معنای تصدیق این واقعیت تجربی نیست که ما در جوامعی متکثر زندگی می‌کنیم؛ بلکه به معنای تعهد به تلاش برای یافتن اصول منصفانه‌ی اشتراک فضای سیاسی واحد با دیگرانی است که آنها را آزاد و برابر اما در عین حال دارای هویت‌ها و منافعی متفاوت می‌دانیم. به این معنا، نفی کثرت‌گرایی معادل این است که بگوییم: «من تنها می‌توانم در جهان سیاسی‌ای زندگی کنم که استنباطم از واحد سیاسی، یا نظر شخصی‌ام درباره‌ی تعریف یک آمریکاییِ واقعی، همه‌ی استنباط‌ها و نظرات دیگر را تحت‌الشعاع قرار دهد.»[4] چنین رویکردی به سیاست اصلاً دموکراتیک نیست.

سرانجام باید گفت که، گاهی نحوه‌ی واکنش دموکرات‌ها به رهبران و احزاب پوپولیست نگران‌کننده است. در بعضی از کشورها، احزاب غیرپوپولیست – و گاهی رسانه‌های همگانی – پوپولیست‌ها را در قرنطینه نگه‌داشته‌اند: با آنها همکاری نکرده‌اند، با آنها ائتلاف سیاسی تشکیل نداده‌اند، در تلویزیون با آن‌ها مناظره نکرده‌اند، و به هیچ یک از مطالبات‌شان در مورد سیاست‌گذاری تن در نداده‌اند. در بعضی از موارد، مشکلات این راهبردهای حذفی از ابتدا آشکار بوده است. برای مثال، نیکلا سارکوزی همواره ادعا می‌کرد که حزب «جبهه‌ی ملی» واقعاً به ارزش‌های اساسی جمهوری فرانسه باور ندارد؛ در همین حال، با تقلید از سیاست‌های «جبهه‌ی ملی» در مورد مهاجرت، حزب خودش را به چیزی مثل «شبه جبهه‌ی ملی» تبدیل می‌کرد. بی‌تردید، این ریاکاری آشکار به تضعیف هرگونه راهبردی علیه «جبهه‌ی ملی» می‌انجامید. مشکلِ کمتر بدیهی این است که همدستی همه‌ی بازیگران سیاسی برای حذف پوپولیست‌ها بی‌درنگ این ادعای پوپولیست‌ها را تقویت می‌کند که می‌گویند احزاب تثبیت‌شده نوعی «کارتل» را تشکیل می‌دهند؛ پوپولیست‌ها با شادمانی می‌گویند که رقبایشان، با این که ادعا می‌کنند با یکدیگر تفاوت‌های ایدئولوژیک دارند، در نهایت همه مثل هم هستند؛ به همین دلیل، پوپولیست‌ها تمایل دارند که اسامی احزاب تثبیت‌شده را به هم بیامیزند تا این احساس را تقویت کنند که فقط پوپولیست‌ها آلترناتیو واقعی را ارائه می‌دهند. (برای مثال، در فرانسه مارین لوپن با ترکیب مخفف اسامی حزب دست‌راستی سارکوزی و حزب سوسیالیست از «یوام‌پی‌اس» حرف ‌می‌زد.)


علاوه بر این مشکلاتِ بیشتر عملی (که بیشتر به محاسبه‌ی تأثیرات سیاسی عوامل بازدارنده‌ی احساسات پوپولیستی مربوط است)، نگرانی اصولی‌تری هم وجود دارد. من تأکید کرده‌ام که مشکل پوپولیست‌ها این است که دیگران را حذف می‌کنند. خب در واکنش به آنها چه باید کرد؟ حذف‌شان کنیم؟ همچنین، بارها گفته‌ام که پوپولیست‌ها کثرت‌ستیزانی سرسختاند. پس با حذف آنها چه می‌کنیم؟ کثرت‌گرایی را کاهش می‌دهیم. به نظر می‌رسد که یک جای کار اشکال دارد. چرا حملات والاس به لیبرال‌های آن دوره چنان مؤثر بود؟ چون می‌توانست به طور نسبتاً معقولی ادعا کند که «بزرگ‌ترین مرتجعان دنیا ... همان‌هایی هستند که دیگران را مرتجع می‌خوانند.»[5]

به نظرم، تا زمانی که پوپولیست‌ها به قانون پایبند بمانند – (و، برای مثال، به خشونت روی نیاورند)، دیگر بازیگران سیاسی (و رسانه‌ها) باید به آنها بپردازند. پوپولیست‌هایی که به مجلس راه پیدا می‌کنند نماینده‌ی کسانی هستند که به آنها رأی داده‌اند؛ بی‌تردید، نادیده گرفتن پوپولیست‌ها این احساس را در موکلان‌شان تقویت خواهد کرد که «نخبگان موجود» آنها را رها کرده‌اند یا از اول هم به آنها اهمیت نمی‌دادند. اما «صحبت کردن با پوپولیست‌ها» با «صحبت کردن مثل پوپولیست‌ها» فرق دارد. می‌توان ادعاهای سیاسی پوپولیست‌ها را جدی گرفت اما آنها را دربست نپذیرفت. به ویژه باید دانست که مجبور نیستیم توصیف پوپولیست‌ها از بعضی از مشکلات را بپذیریم. اگر به یکی از مثال‌های قبلی برگردیم، آیا واقعاً در فرانسه در دهه‌ی 1980 میلیون‌ها بیکار وجود داشت؟ بله. آیا همان طور که «جبهه‌ی ملی» می‌خواست به رأی‌دهندگان بقبولاند، تک‌تک شغل‌ها را «مهاجران» گرفته بودند؟ مسلماً نه.

منظورم این است که، بی‌تردید، با ارائه‌ی شواهد و مدارک و استدلال درست می‌توان پوپولیست‌ها را در مجلس، مناظره‌های عمومی، و در نهایت در صندوق‌های رأی شکست داد. اگر این حرف درست باشد که پوپولیست‌ها در نهایت به تفسیر نمادینی از «مردم حقیقی» متوسل می‌شوند، در این صورت ارائه‌ی مجموعه‌ای از آمار درست درباره‌ی یک سیاست خاص به رأی‌دهندگان، خودبه‌خود جذابیت این تصویر را از بین نمی‌برد. اما این به این معنا نیست که ارائه‌ی شواهد و مدارک و استدلالِ درست بی‌فایده است. برای مثال، پس از این که اتحادیه‌ها اطلاعات فراوانی را درباره‌ی وضعیت واقعی «کارگران» در آلاباما و اقدامات ناچیز والاس، فرماندار این ایالت، برای بهبود اوضاع به اعضای خود ارائه دادند، حمایت از والاس در کارزار انتخابات ریاست جمهوری سال 1968 به‌ طور چشمگیر کاهش یافت.[6]

مهم‌تر این که، می‌توان در سطحی نمادین هم به پوپولیست‌ها پرداخت. برای مثال، می‌توان از معنای واقعی تعهدات اساسی یک واحد سیاسی سخن گفت. همچنین، می‌توان بخش‌های پیشتر محذوف جامعه را به طور نمادین تأیید کرد. باید معلوم شده باشد که اشخاصی مثل اوا مورالس یا اردوغان صرفاً اقتدارگرایان شروری نیستند که در یک چشم به هم زدن ظاهر شده باشند؛ حمایت مورالس از بومیان بولیوی که عمدتاً از فرایند سیاسی کنار گذاشته شده بودند، موجه بود؛ این کار اردوغان هم دموکراتیک بود که، در برابر تصویر غربگرای یک سویه‌ای که هواداران آتاتورک از جمهوری ترکیه ارائه می‌دادند، بر وجود «تُرک‌های سیاه‌پوستِ» عمدتاً نادیده گرفتهشده (یعنی توده‌های فقیر و دین‌دار ساکن آناتولی) تأکید می‌کرد. لازم نبود که طلب شمول شبیه به ادعای پوپولیستی «جزء را کل پنداشتن» باشد؛ مسلماً، اگر نخبگان موجود تمایل نشان می‌دادند که به سوی شمول عملی «و» نمادین گام بردارند، دموکراسی کمتر آسیب می‌دید.

 

برگردان: عرفان ثابتی


یان-ورنر مولر پژوهشگر و استاد علوم سیاسی در دانشگاه پرینستون در آمریکا است. آن‌چه خواندید برگردانِ بخشی از فصل سومِ این کتاب اوست:

Jan-Werner Müller, What is Populism?, (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2016).


[1] Cristobal Rovira Kaltwasser, ‘The Responses of Populism to Dahl’s Democratic Dilemmas,’ in Political Studies, vol. 62 (2014), pp. 470-87.

[2] Paulina Ochoa Espejo, The Time of Popular Sovereignty: Process and the Democratic State (University Park: Penn State University Press, 2011).  

[3] برای مثال، بنگرید به:

Robert B. Talisse, ‘Does Value Pluralism Entail Liberalism?’, in Journal of Moral Philosophy, vol. 7 (2010), pp. 302-320.

[4] این‌جا به جزئیات نظریه‌ی راولز درباره‌ی «خرد عمومی» و قیدوبندش مبنی بر لزوم پذیرش «کثرت‌گرایی معقول» نمی‌پردازم.

John Rawls, ‘The Idea of Public Reason Revisited’, in The Law of Peoples (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1999), pp. 129-80.

[5] Michael Kazin, ‘The Populist Persuasion: An American History’ (Ithaca: Cornell University Press, 1998), p. 233.

[6] Kazin, Populist Persuasion, p. 241.