تاریخ انتشار: 
1396/03/27

چرا بسیاری از ما قربانیانِ جرایم را مقصر می‌دانیم؟

کِیلی رابرتز

بسیار دیده‌ایم که بسیاری از افراد، در مواجهه با اخبار و حوادث مربوط به انواع جرایم (به ویژه جرایم جنسی)، قربانیانِ این جرایم را مقصر می‌شمارند و، خواسته یا ناخواسته، مرتکبان را تبرئه می‌کنند. روالِ «مقصر دانستن قربانی» چه دلایل و چه تبعاتی دارد، و چرا باید این روال را کنار گذاشت؟


در ماه اوت، کورت متزگِر، کمدین و نویسندهی سابق اینساید ایمی شومر، با منتشر کردن حرف‌های نسنجیده‌اش در شبکه‌های اجتماعی بحث‌ها و تبادل نظرها دربارهی مقصر دانستن قربانیان را در سراسر کشور دوباره داغ کرد؛ حرف‌های او در انتقاد از نحوه‌ی عملکرد زنان در گزارش دادن این که قربانیِ جرایمی شده‌اند و تأثیرات این گزارش‌ها بر افراد متهم بود. بعد از این که گروه تئاتری «آپرایت سیتیزنز بریگید» در نیویورک، حضور یک بازیگر را که از طرف چندین زن به تعرض و اهانت جنسی متهم شده بود ممنوع کرد، متزگر بحث را به فیسبوک کشاند.

متزگر در یک پست فیسبوکی که حالا حذف شده است نوشت: «من باور میکنم، چون زنها این را گفته‌اند و همین برای من کافی است! اصلاً اهمیتی ندارد که آنها کی هستند. آنها زن هستند! همهی زنان مثل "کتاب مقدس" قابل اعتماد هستند. همان کتابی که مثل زنان قادر به دروغ گفتن نیست!» او به بحث ادامه داد و ظاهراً از زنان انتقاد کرد که چرا به پلیس شکایت نکردهاند، و اضافه کرد: «حتی اگر از آنها بخواهیم یک گزارش کلی از آنچه که برای آنها اتفاق افتاده منتشر کنند تا بتوانیم ادعایشان را باور کنیم، این خواستهی ما نوعی تجاوز مجدد به افراد مورد تجاوز محسوب میشود!»

ایمی شومر، رئیس سابق متزگر و فمینیست رک‌گو، ناچار به توفان بحثهایی که پیش آمد وارد شد. شومر علناً حرفهای متزگر را محکوم کرد و در توئیتر خود نوشت: «من خیلی از کرت متزگر ناراحت و ناامید شدم. او دوست من و نویسندهای بزرگ است، ولی من به شدت مخالف رفتارهای اخیر او هستم.»

مقصر دانستنِ قربانی اَشکال مختلفی دارد و اغلبِ مواقع نامحسوستر و ناخودآگاهتر از حرف‌های نسنجیده‌ی متزگر است. مقصر دانستن قربانی نه فقط در مورد تجاوز و تعرضهای جنسی دیده می‌شود بلکه در جرایم معمولی‌تر هم با آن مواجه می‌شویم؛ مثلاً وقتی که جیب شخصیْ را بزنند و او را سرزنش کنیم که چرا کیفش را در جیب عقبش گذاشته است. هرکس که رَویه و عادت ذهنی‌اش مؤاخذه کردن قربانی و طرح این مسأله باشد که اگر قربانی فلان کار را کرده بود آن جرم اتفاق نمیافتاد، در واقع دارد به نوعی در فرهنگِ مقصر دانستنِ قربانی مشارکت میکند.

مقصر دانستنِ قربانی یک روال کاملاً فراگیر نیست (تجربیات، سابقه، و فرهنگِ بعضی افراد آنها را به طور بارزی از این رویه دور میکند)، ولی از جهاتی یک واکنش روانی طبیعی نسبت به جرم است. آنهایی که قربانی را مقصر می‌دانند لزوماً به طور علنی قربانی را به دلیل شکست در ممانعت از وقوع حادثه متهم نمی‌کنند. در واقع، در شکلهای تلویحیتر، ممکن است آدم اصلاً متوجه نشود که دارد مرتکب این عمل میشود. برای مثال، وقتی که دربارهی یک جرم چیزی میشنویم و فکر میکنیم که اگر ما جای قربانی بودیم نمیگذاشتیم چنین اتفاقی برای ما بیافتد، شکل خفیفی از همین عمل را مرتکب شده‌ایم.

وفق دادن خود با این واقعیت که کسی که او را خوب میشناسیم و میدانیم آدم خوبی است میتواند جرمی هیولایی مرتکب شده باشد، مخصوصاً برای نزدیکان متجاوز، ممکن است سخت باشد.

شری هَمبی، استاد روانشناسی دانشگاه ساوت و سردبیر و مؤسس مجلهی روانشناسی خشونت، وابسته به «انجمن روان‌شناسی آمریکا»، میگوید: «به نظر من، مهمترین عاملی که باعث تقویت این رویه، یعنی مقصر دانستن قربانی، میشود چیزی است که در روانشناسی "فرضیهی دنیای عادل" می‌نامیم. این فرضیه وقتی مصداق پیدا میکند که فکر کنیم هرکسی سزاوار آنچه که برایش اتفاق میافتد بوده است. انسان به شدت نیاز دارد که فکر کند که همهی ما مستحق نتایج و پیامدهای اعمالمان هستیم.»

مسئول دانستن قربانی برای پیشامدهای ناگواری که برایش روی میدهد به نوعی روشی است برای امتناع از پذیرش این که ممکن است برای ما هم چنین پیشامدهای ناگواری روی دهد – حتی اگر همهی کارهایمان را درست انجام بدهیم.

باربارا گیلین، استاد خدمات اجتماعی در دانشگاه وایدنر، میگوید که اگرچه مقصر دانستن قربانی معمولاً در مورد جرایمی مثل تعرض جنسی و خشونت خانگی مصداق پیدا میکند، در شکلهای دیگری از جرایم هم دیده میشود. واکنش تدافعی بسیاری از مردم در برابر هر جرمی که اتفاق بیافتد (از قتل گرفته تا سرقت و آدمربایی) این است که ناخودآگاه به سمت افکار و اعمالی که قربانی را مقصر می‌داند کشیده میشوند. گیلین توضیح میدهد که، با وجود این که انسانها این گرایش را دارند که بپذیرند بلایای طبیعی غیر قابل اجتناب هستند، بسیاری از آنها فکر میکنند که تا حد زیادی میتوانند مانع از این شوند که قربانی جرایم شوند؛ آنها فکر میکنند میتوانند برای پیشگیری از وقوع جرایم در مورد خودشان مراقبتهای لازم را به عمل آورند. بنابراین، بعضی از آدمها نمیتوانند قبول کنند که قربانیان این جرایم نقشی (و مسئولیتی) در قربانی شدن خود نداشتهاند.

گیلین اضافه میکند: «تجربهی من، که با قربانیان زیاد و اطرافیانشان سر و کار داشتهام، نشان میدهد که آدمها تقصیر را به گردن قربانی میاندازند تا بتوانند همچنان خودشان احساس امنیت کنند. به نظرم این روش به آنها کمک میکند که احساس کنند اتفاقات بد هرگز برای آنها رخ نخواهد داد. به این ترتیب، آنها میتوانند احساس امنیت کنند. با خودشان فکر میکنند حتماً دلیلی داشته که به بچهی همسایه تعرض شده، و چنین اتفاقی برای بچهی آنها نمیافتد، چون پدر و مادر آن بچه حتماً اشتباهی کردهاند که اینطور شده است.»

همبی هم می‌گوید که حتی خوشنیتترین آدمها گاهی در روال مقصر دانستن قربانی مشارکت میکنند؛ برای مثال، درمانگرانی که در برنامههای پیشگیری کار میکنند و به زنان یاد میدهند که چگونه مواظب خود باشند و نگذارند که قربانی یک جرم شوند. او میگوید: «امنترین کار این است که اصلاً از خانهتان بیرون نیایید. اینطوری احتمال قربانی شدن شما خیلی کم میشود! من فکر نمیکنم این آدمها کار درستی انجام میدهند، چون مسئولیت پیشگیری از وقوع جرایم را به گردن مردم میاندازند.»

لورا نیمی، پژوهشگر فوقدکترای روانشناسی دانشگاه هاروارد، و لین یانگ، استاد روانشناسی کالج بوستون، تحقیقی در مورد پدیدهی مقصر دانستن قربانی انجام دادهاند. آنها یافتههای تحقیق خود را در بولتن روانشناسی اجتماعی و شخصیت منتشر کردهاند. تحقیق آنها، با ۹۴۴ شرکتکننده و چهار مطالعهی جداگانه، به نتایج قابل توجهی انجامید. اول این که، آنها متوجه شدند که «ارزشهای اخلاقی» نقش بزرگی در احتمال درگیر شدن افراد در رفتارهای مؤید مقصر بودن قربانی ایفا می‌کنند، مثلاً ردهبندی او به عنوان «آلوده/کثیف» به جای «آسیب‌دیده»، و بنابراین انگ زدن بیشتر به او به دلیل قربانی شدنش در یک جنایت. نیمی و یانگ دو مجموعهی اولیهی ارزشهای اخلاقی را شناسایی کردند: ارزشهای وحدت‌بخش و ارزش‌‌های فردیتبخش. اگرچه هر شخصی تلفیقی از هر دو مجموعه را دارد، کسانی که به ارزشهای وحدت‌بخش گرایش بیشتری نشان میدهند به حفاظت از یک گروه یا منافع و علایق کلِ جمع تمایل دارند؛ در مقابل، آنان که بیشتر به ارزشهای فردیت‌بخش گرایش دارند بیشتر روی رعایت انصاف و ممانعت از صدمه دیدن فرد تمرکز می‌کنند.  

نیمی توضیح میدهد که هم در زمینهی جرایم جنسی و هم در زمینه‌ی جرایم غیرجنسی، تأییدِ شدیدتر ارزشهای وحدت‌بخش تقریباً ملازم انگزنی به قربانی است. کسانی که مقید به ارزشهای وحدت‌بخش بودند، احتمال بیشتری داشت که قربانیان را سزاوار سرزنش ببینند، در حالی که افراد مقید به ارزشهای فردیت‌بخش بیشتر دلسوز و غمخوارِ قربانیان بودند.

در مطالعهای دیگر، نیمی و یانگ گزارشهایی به شرکتکنندگان نشان دادند که جرایم فرضی را شرح می‌دادند، مثلاً «لیزا در یک مهمانی مجذوبِ دان شد. دان به لیزا نوشابهای حاوی لورازپام داد. دیروقت شب، لیزا مورد تعرضِ دان قرار گرفت.» از شرکتکنندگان سؤال شد که به منظور رسیدن به نتیجهای متفاوت، چه کارهای دیگری می‌شد کرد. غیرمنتظره نبود که شرکتکنندگانی که بیشتر به ارزشهای وحدت‌بخش گرایش داشتند بیشتر مسئولیت جرم را به گردن قربانی میانداختند، یا میگفتند قربانی میتوانسته کارهایی بکند تا نتیجهی واقعه این نباشد که الان هست. افرادی که به ارزشهای فردیت‌بخش گرایش داشتند بیشتر به خلافِ این نظر تمایل داشتند. اما وقتی پژوهشگران زبان و نحوه‌ی بیان آن گزارشها را تغییر دادند، به نتایج جالبی رسیدند.

نیمی و یانگ ساختار جملههای گزارش را دستکاری کردند و فاعل بیشتر جملهها، چه قربانی و چه متجاوز، را تغییر دادند. بعضی گروهها گزارشهایی گرفتند که در آنها قربانی فاعل جملات بود (مثلاً «لیزا جذبِ دان شد») و به بقیه گزارشهایی با نقش فاعلی متجاوز داده شد (مثلاً «دان لیزا را جذب خود کرد»). نیمی میگوید، وقتی متجاوز فاعلِ جمله بود، از نظر شرکتکنندگان «سرزنش قربانی و مسئولیت او شدیداً کاهش مییافت. وقتی از آنها رک و راست پرسیدیم چه‌طور این نتیجه میتوانست چیز دیگری باشد، و فقط به آنها یک ستون خالی دادیم که میتوانستند آن را با هرچه میخواهند پر کنند، ارجاعات واقعی آنها به اعمالِ قربانی چیزهایی شد مثل "اوه، او میتوانست یک تاکسی صدا بزند." پس ]در این نوع روایت[ آنها واقعاً زحمت بیشتری میکشیدند تا اعمالی را که قربانی ممکن بود انجام داده باشد درک کنند، و به طور کلی کمتر روی رفتار قربانی تمرکز میکردند. این مطالعه نشان میدهد چگونگی بیان این موارد در متن میتواند نگرش افراد به قربانیان را تغییر دهد.»

مسئول دانستن قربانی برای پیشامدهای ناگواری که برایش روی میدهد به نوعی روشی است برای امتناع از پذیرش این که ممکن است برای ما هم چنین پیشامدهای ناگواری روی دهد – حتی اگر همهی کارهایمان را درست انجام بدهیم.

گیلین اشاره میکند که افراد احتمالاً برای قربانیانی که به خوبی میشناسند بیشتر دلسوزی میکنند، اما بعضی اوقات خواندن دربارهی جرایم گزارششده در رسانه‌‌ها میتواند گرایش به مقصر دانستن قربانی را افزایش دهد. مردم معمولاً دربارهی قربانیانی در رسانهها میخوانند که برای آنها غریبه هستند، و این روایتها میتوانند دال بر ناهماهنگیِ شناختی بین اعتقادِ ریشهدار به یک دنیای عادلانه و مواجهه با شواهد روشنی مبنی بر این باشند که زندگی همیشه بر پاشنهی عدالت نمیچرخد. فراتر از آن، تحقیق نیمی و یانگ نشان میدهد اگر پوشش رسانهای بر تجربه و داستان خود قربانی (حتی به شکلی دلسوزانه) متمرکز باشد، ممکن است احتمال مقصر دانستن قربانی را افزایش دهد. داستانهایی که مجرم در کانون توجه آنهاست، کمتر ممکن است محرک چنین واکنشی باشند.

نیمی میگوید: «این یافتهی جالب نشان میدهد که ما می‌‌خواهیم غمخوارِ قربانیان باشیم، آنها را در مرکز توجه قرار دهیم، و همدردیمان با آنها را نشان دهیم، اما شاید واقعاً با تمرکز بیش از حد بر آنها و آنچه میتوانستند بکنند از توجه لازم به عملکرد مجرمان و متجاوزان و رفتار متفاوتی که بالقوه میتوانستند داشته باشند غافل میمانیم.» 

ریشهی مقصر دانستن قربانی در اصل ترکیبی از ناتوانی آدم در همدلی با قربانی و یک واکنشِ غریزی به وحشت است که از نیاز انسان به حفظ موجودیت خود ناشی میشود. به ویژه، کنترل آن واکنش به وحشت برای بعضیها سخت است. تربیت این غریزه کاری ممکن ولی دشوار است. همبی و گیلین هردو بر اهمیت تمرین همدلی و گشودگی برای دیدنِ (یا دست کم تلاش برای دیدنِ) جهان از منظر «دیگری» تأکید میکنند؛ مهارتهایی که به مردم کمک میکنند از افتادن در دام حدس و گمانِ بی‌پایه و اساس دربارهی این که قربانی میتوانست کار دیگری برای جلوگیری از جرم بکند، بپرهیزند. همبی میگوید: «این که ما بعد از واقعه و به طور فرضی میتوانیم به عقب برگردیم و بگوییم "خب، البته مسلم است که باید از آن فرد اجتناب میکردید" دلیل نمیشود ادعا کنیم که هر آدم عاقلی میتوانسته در آن زمان پیشبینی کند که چه اتفاقی خواهد افتاد.»

نیمی اشاره میکند که برای این که با مسئله برخوردِ ریشه‌ای کنیم، باید بتوانیم نگاهمان را به مجرم و همچنین قربانی، به خصوص در مورد تجاوز جنسی، تغییر دهیم. او توضیح میدهد: «چیزی که ممکن است مشکل‌زا باشد افسانه‌پردازی درباره‌ی تجاوز جنسی و پردازش این جرم به گونه‌ای است که تصور کنیم یک انسان معمولی هرگز نمیتواند متجاوز باشد ... اما این اتفاق میافتد، و این خیلی وحشتناک است چون مردم نمیتوانند تصور کنند که برادر خودشان یا کسی که او را میشناسند بتواند یک متجاوز جنسی باشد.»

نیمی میگوید وفق دادن خود با این واقعیت که کسی که او را خوب میشناسیم و میدانیم آدم خوبی است میتواند جرمی هیولایی مرتکب شده باشد، مخصوصاً برای نزدیکان متجاوز، ممکن است سخت باشد. این آشنایی در بعضی موارد میتواند به همدلی بیش از حد با متجاوزان و تمرکز بر نکات مثبت یا ویژگیهای خاص آنها بیانجامد، همانطور که در واقعهی تجاوز جنسی استنفورد، بروک ترنر (متهم) بعضی وقتها به جای متهم به تجاوز جنسی به عنوان قهرمان شنا توصیف میشد. این شکل دیگری از یک سازوکارِ دفاعی است، سازوکاری که به انکار یا کاهش اهمیت جرمِ متجاوز از طرف دوستان و نزدیکانش منجر میشود و هدف آن اجتناب از کنار آمدن با روند دشواری است که می‌تواند به پذیرش مجرم بودن متجاوز منجر شود.

صرف نظر از چیزی که ما میخواهیم باور کنیم، جهان ما یک جهان عادلانه نیست. پذیرش این که اتفاقات بد گاهی اوقات برای آدمهای خوب می‌افتند و افرادِ ظاهراً عادی هم گاهی کارهای بد میکنند مستلزم تلاش بیشتر برای کسب شناخت و معرفت در این باره است. 

 

برگردان: پروانه حسینی


کیلی رابرتز پژوهشگر و روزنامه‌نگار آمریکایی است. آن‌چه خواندید برگردان بخش‌هایی از این نوشته‌ی اوست:

Kayleigh Roberts, ‘The Psychology of Victim-Blaming,’ Atlantic, 5 October 2016