تاریخ انتشار: 
1396/06/18

ایرانیانِ اعدامی در زندان‌های مالزی

ماهرخ غلامحسین‌پور

آنها از فراموششدگانِ جهاناند، روزگارشان در هیچ کتاب سرنوشتی نوشته نشده، نه برای کسی در این سوی میلهها مهماند، نه موضوع توفان توئیتری و رسانههای پرتیراژ میشوند: ۳۰۰ ایرانی، که به جرم حمل و قاچاق مواد مخدر، در زندانهای مالزی گرفتار شده‌اند و روند مرگ تدریجی خود را سپری می‌کنند.


بسیاری از این آدمها قاچاقچی حرفهای نبودهاند، در راه ماندگانِ بیفکری بوده‌اند که از عواقب کارشان چیز زیادی نمیدانستهاند؛ که اگر میدانستند، حتماً پیشبینی میکردند که راه آنها از فرودگاه مالزی به جهنم زندانهای مخوف و مشهور این کشور منتهی خواهد شد. معمولاً غیرحرفهایها و کمسابقهها گیر میافتند. قاچاقچیان حرفهای یا وارد کار نمیشوند و یا اگر وارد شوند با دادن رشوه به پلیس مالزی، در مراحل اولیه‌ی بازداشت، آزادی خودشان را می‌خرند، یا اگر در طول روند رسیدگی به پرونده قادر نباشند با هیچ مأمور دولتی ارتباط غیرقانونی برقرار کنند، با تعیین یک وکیل مجرب خودشان را از مهلکه میرهانند. اما گناهکاران خردهپا که از سر ناچاری به «شرارت» دست زده‌اند، و معمولاً برای مبالغ اندکی در حد دو یا سه میلیون تومان، به قمار با کل زندگی خود دست می‌زنند؛ حتی در مراحل ابتدایی دستگیری، مترجم ندارند، چه رسد به این که قادر باشند هزینه‌ی یک وکیل گرانقیمت را تأمین کنند.

سعید یکی از این زندانیهای اعدامی است. او از سن هیجده سال و نُه ماهگی تا الان که در آستانهی بیست و هشت سالگی است، فقط سه بار آفتاب و آسمان و گذر نسیم را حس کرده، دو بار برای حضور در دادگاه، و یک بار هم وقتی که از زندان «گجنگ» به زندان «سنگایی بلو» منتقلش کردهاند. در ابتدای گفتوگو، از سعید میپرسم: «چه شد که به این مسیر افتادی؟» می‌گوید: «شاید بشود گفت به خاطر مادرم. نمیخواهم مثل کتابها و فیلم‌ها دراماتیکش کنم. اما حقیقتاً بیماری مادرم باعث شد به این فکر بیافتم. دیالیز می‌شد، بیماری قلبی و دیابت داشت، دکتر تأکید کرده بود که باید برای پیوند اقدام کنیم. پیوند که نشد هیچ، در حسرت دیدار من ماند تا دق کرد.»

می‌پرسم: «از عواقب کاری که میکردی، مطلع بودی؟» می‌گوید: «حالا اگر جواب صادقانه بدهم، یک عده می‌آیند و می‌گویند که دارم ادای آدم‌های خوب و پاکدامن را در میآورم. اما نه، من واقعاً نمیدانستم. به روح مادرم قسم، نمیدانستم چیزی که جابهجا میکنم مواد است. حدس می‌زدم که حتماً باید یک چیزِ ممنوع باشد، وگرنه چرا باید برای حمل یک ساک به من سه میلیون تومان پول میدادند؟ اما به من گفته بودند مواد نیروزاست. سرمایهگذارِ مواد هم با من بود. با خودم فکر کردم اگر ساکی که دستم گرفتم مواد مخدر باشد که سرمایهگذارش خطر همراهی با من را نمیپذیرد. به همین دلیل هم با خیال راحت رفتم.»

مادر سعید چهار سال پیش و بعد از یک مبارزهی دردناک با بیماری و تنهایی، و در حالی که هیچ وقت فرصت دیدار دوباره با تنها فرزندش را، به خاطر مشکلات مالی و هزینهی بلیت و سفر به مالزی پیدا نکرد، در یک خانهی کلنگی قدیمی در محلهی یافتآباد تهران درگذشت. سعید می‌گوید: «چهارسال پیش از زندان گجنگ به سنگایی بلو منتقل شدم. دلم گرفته بود. مادرم داشت میمرد و من کیلومترها آن طرفتر پشت یک ونِ نردهای نشسته بودم و داشتم میرفتم طرف سلول تازه. از روزنه‌ی ماشین زندان، بیوقفه به آسمان خیره شده بودم. حتی پلک نمیزدم. میخواستم تصویر آسمانِ دور از خانه را ته ذهنم ذخیره کنم. در طول دوران بازجویی، از زندانیهای باسابقه شنیده بودم که چنین فرصتی ممکن است تا وقتی بمیرم دوباره پیش نیاید. فرصت دیدن آسمان را میگویم. همین هم شد. از چهار سال پیش تا امروز دیگر هوای آزاد را استشمام نکرده‌ام، نه نسیم را حس کردهام، نه آفتاب را دیده‌ام نه مهتاب را. جایی مانده‌ام ته تاریکی. هرچقدر بگویم، شما قدرت تصور کردنش را ندارید. چطور میتوانید درک کنید جوانی که سی سالش هم نشده از آخرین باری که مزه‌ی یک تکه کوچک پنیر را چشیده، شش سال میگذرد و، به خاطر سوءتغذیه، الان تقریباً یک دندان سالم هم ندارد؟» سعید با ادبیات آشناست. او در انتخاب کلماتش دقیق است. «متولد 1368 جنوب تهران هستم . از چهار سال پیش و با گرفتن حکم بی. اِی. در این سلول به سر میبرم.»

سعید یکی از این زندانیهای اعدامی است. او از سن هیجده سال و نُه ماهگی تا الان که در آستانهی بیست و هشت سالگی است، فقط سه بار آفتاب و آسمان و گذر نسیم را حس کرده.

 حکم «بی. اِی.» اصطلاحی است برای افرادی که حکم اعدام گرفته‌اند. زندانیانِ زیر این حکم اجازهی مرخصی و هواخوری یا همنشینی در بندهای عمومی را ندارند. درهای سلول این زندانیان هر روز به مدت یک ساعت رو به راهروی عمومی بند باز میشود. نیم ساعت صبح و نیم ساعت بعدازظهر. صبحها از ساعت ده تا ده و نیم و عصرها از ساعت پنج تا پنج و نیم، و این قانون در بقیه‌ی زندانهای مالزی هم تقریباً به همین شیوه اجرا می‌شود. مکالمهمان که به اینجا میرسد، یک عکس از سلولش میفرستد، عکسی که دیدنش میتواند کابوس شبانهروزی یک انسان عادی باشد. بلافاصله مینویسد: «خواهش میکنم این عکس را جایی منتشر نکنید. به راحتی میتوانند از طریق آن شناساییام کنند. همین که با شما حرف میزنم یعنی خطر مرگ را به جان خریدهام.» بعد می‌گوید: «سلولم اتاقکی است به ابعاد یک متر و 68 سانت در دو متر و بیست سانت. با یک دستشویی کوچک گوشه‌ی اتاق که مدام میگیرد، و چون با سلول اختلاف سطح ندارد، گاهی فضولات انسانی سرریز میشود روی زمین. مجبور میشوم با دستم یا هرچه که اینجا هست جمع کنم و برگردانم سر جایش. اینجا بهداشت فردی یا نظافت و تمیزی، با آن تصوری که ما در ایران داریم، اصلاً معنا ندارد.»

می‌پرسم: «میشود باز هم برگردی به اول ماجرا و از اول بگویی؟ از فرودگاه و زمان دستگیری؟» می‌گوید: «یکی از دوستان دورم، که به مشکلات مالی من و مادرم آگاه بود، به من گفت یک نفر میخواهد یک ساک مواد نیروزا و بدنسازی را منتقل کند مالزی. او گفت سرمایهگذار به کسی که این کار را انجام بدهد بین سه میلیون تا پنج میلیون میدهد. ضمن این که یک سفر مجانی هم به یک کشور خارجی میروی. گفته بود داروها و پمادها را توی کفش‌های کتانی جاسازی میکند. من حتی نوزده سالم هم نشده بود و پیچیدگیهای این کار را نمیدانستم، اما صادقانه باور کرده بودم که چیزی که جابهجا میکنم مواد نیروزاست. وقتی ساک حاوی کتانیها را متوقف کردند، باز هم خطر را حس نمیکردم. اصلاً نترسیده بودم. بعدها توی دادگاه گفتند که من حرفهای بوده‌ام و بابت همین آرامش داشتم. اما من با خودم فکر میکردم: چرا بترسم؟ فوقش، از من یک مشت داروی بدنسازی کشف میکردند. جنایت که نکرده بودم. وقتی جلویمان را گرفتند، کسی که با من بود و زبان مالیایی بلد بود، چیزهایی گفت که نفهمیدم چه بود، و یواشکی حرف‌هایی با مأموران رد و بدل کرد، و در نهایت او را رها کردند و مرا بازداشت کردند. هرچقدر توی دادگاه گفتم که کسی با من بوده و این ساک متعلق به اوست، مأمورانی که با همان شخصِ همراهم وارد مکالمه شده بودند به کلی انکار کردند و گفتند اینها ساخته و پرداخته‌ی ذهن من است. به هر حال، در یک شرایط غیرانسانی، و بدون این که حتی متوجه معنای سؤالات مأموران بشوم، از من بازجویی شد. توی پروندهام نوشتند حمل 620 گرم مواد مخدر، و بعدش هم حکم اعدام خورد روی پیشانیام.»

حکم سعید اعدام است در مالزی، در کشوری که اگر از همان مراحل اولیهی رسیدگی به پرونده و بازجویی وکیل داشته باشی، احتمال نجاتت میرود؛ و هرچقدر زمان بگذرد، امکان رهاییات کمرنگتر میشود. معمولاً سفارتخانهها وظیفه‌ی استخدام وکیل را به عهده دارند؛ زندانیان اندونزیایی و چینی در همان مراحل اولیه‌ی بازداشت توسط سفارت کشور مطبوعشان حمایت شده و با وکیل مجرب در جریان بازجویی و دادگاه همراهی میشوند، اما سفارت ایران در این مورد کاری انجام نمیدهد. سعید در مورد حمایت سفارت میگوید: «انصاف نیست اگر بگویم که هیچ کاری نکردند. اما کمکهایشان شخصی و موردی است. فلان کارمند سفارت دلش سوخته و دنبال کارمان را میگیرد و یا گاهی به ما سر میزنند، یا به همت شخصی و اصرارهای فردی، سالی یکی دو بار غذا توزیع میکنند. گرچه آن هم بدون اما و اگر نیست. عید سال گذشته، یکی از این خانمهای زندانی ساکن زندانِ جاوی در ایالت کدآآ به من زنگ زد. از ته دل گریه میکرد. من اولش تصور کردم شاید خبر مرگ یکی از عزیزانش را شنیده. بعدش فهمیدم چلوکباب سفارت به او نرسیده. خب اینها درد دارد. ما هم انسانایم. خطاکار هستیم، اما شما بگویید: کدامیک از شماها خطا نمیکنید؟ روی سفارت نمیشود حساب کرد. سفارتیها تنها راه انتقال پول خانوادهها به زندانیها هستند، از دوستانم شنیدهام سوءاستفاده هم میکنند. کافی است از برخورد یک خانواده خوششان نیاید. اغلب خانوادهها محتاج و فقیرند. من سال‌ها چشمانتظار مادرم بودم، ولی او حتی نتوانست یک بلیت هواپیما تهیه کند تا مرد. به هر خیر و نیکوکاری هم که مراجعه میکرد، میگفتند جرم پسرتان مواد مخدر است، میخواست این کار را نکند. آنها ترجیح میدادند کمکشان را مثلاً به مجرمان تصادف غیرعمد یا متهمانِ مالی بکنند تا ما که مهر ننگین قاچاقچی روی پیشانیمان خورده بود.»

سعید دادگاههایش را پشت سر گذاشته است، محکمه‌ی اولیه و دو دادگاه تجدید نظر هم بعدش. او در طول دادگاه اولیه وکیل نداشته، ولی در دادگاه تجدید نظر یک وکیل از طرف سفارت برایش فرستادهاند. می‌گوید: «من قدردانشان هستم، اما آن وکیل انگار چوب پشت در بود. اصلاً انگیزه‌ی دفاع نداشت. نشست مثل بقیه، تا حکم را خواندند و رفت. ای کاش همین کمک را در مراحل اولیه‌ی دستگیری میکردند. بیشتر ما در مراحل اولیه‌ی رسیدگی به پرونده، که مهمترین و تعیینکنندهترین بخش سرنوشت ماست، وکیل نداشتهایم.» در پاسخ به سؤال من که چرا خودش وکیل اختیار نکرده، به تلخی میخندد: «خانم، اگر پول داشتم وکیل بگیرم که برای سه میلیون تومان روی الباقی زندگیام قمار نمیکردم.»

می‌پرسم: «بازداشتیها از همان مراحل اولیه به سلول انفرادی منتقل میشوند؟» می‌گوید: «نه. بعد از بازداشت و شوک ناشی از رفتارهای غیرانسانی مأموران مالزیایی، لخت و پتی کردن زندانی، تفتیش کردن، توهین کردن و به حقارت کشاندن فرد، ما را به بازداشتگاه موقت منتقل کردند، و از این محل موقت تا رسیدن به شرایط رسیدگی به پرونده و دادگاه باید چند سال منتظر باشی. اتاقهای دوازده نفری برای این دوران موقت تعبیه شده؛ داخل اتاق یک توالت عمومی و یک شیر آب هست. در طول روز دو ساعت امکان بیرون آمدن از اتاق را داری، و 22 ساعت هم داخل اتاق هستی. گاهی تابستانها آب قطع میشود و آن را جیرهبندی میکنند. روزی دو لیوان آب. این دو لیوان هم برای شست‌وشو است هم برای نظافت هم برای رفع تشنگی. دو دست لباس میدهند از جنس پلاستیک، که توی گرمای شرجیِ اینجا مدام به تنت چسبیده و عین شعله به پوست مینشیند. بعد از دادگاه، اگر حکم اعدام گرفتی، از همان روز صدور حکم شما را به سلول انفرادی میفرستند تا بینهایت. مواردی بوده که یک زندانی 12 سال طول کشیده تا از زیر حکم اعدام خارج شود، و در تمام این دوازده سال هم توی سلول انفرادی نگهداری میشده. بدون هواخوری و بدون حق خروج، به جز همان یک ساعتی که گفتم اجازه داری راهروهای بند عمومی را ببینی، و نه حیاط و بیرون از سلول را. سالهای متوالی کارَت میشود خیره شدن به انتهای راهرو.»

سعید دادگاههایش را پشت سر گذاشته است، محکمه‌ی اولیه و دو دادگاه تجدید نظر هم بعدش. او در طول دادگاه اولیه وکیل نداشته، ولی در دادگاه تجدید نظر یک وکیل از طرف سفارت برایش فرستادهاند.

می‌پرسم: «اجازه‌ی تماس تلفنی داری؟» می‌گوید: «تا مادرم زنده بود، هر هفته زنگ میزدم. برای تلفن باید پول بدهی. برای آدم بیکسی که پولی هم برایش نمیرسد، امکان تماس محدود میشود. ده دقیقه تماس با ایران چیزی حدود 50 رینگت آب میخورد.» می‌پرسم: «چطور این گوشی تلفن را تهیه کردی؟ داشتن تلفن شخصی قانونی است؟» می‌گوید: «مسلماً با این وضعیت غیرانسانی که برایتان گفتم، اگر بفهمند کسی تلفن دارد حسابی به دردسر می‌افتد. اینجا برای تهیه‌ی یک گوشی باید هزار جور خفت و خواری و تحقیر را تحمل کنی. تمام پولهایی را که مادرم در زمان حیاتش، با کلفتی در خانهی این و آن، برایم میفرستاد جمع کردم و به یک مأمور مالزیایی دادم. این گوشی تنها روزنهی من به بیرون از سلول است. اگر یک روز آن را از من بگیرند، عملاً راه نفسم بریده میشود.»

از وضعیت بهداشت و درمان زندانیان می‌پرسم. می‌گوید: «بهداشت و درمان؟ شوخی می‌کنید؟ اینجا یک قفس ترسناک است. خیال میکنید خوردن مارمولک برای خاصیت آنتیبیوتیکش، کاری که زندانیان قدیمیترِ اینجا می‌کنند، افسانه است؟ من زندانیان باسابقه‌ای را میشناسم که با کوبیدن مارمولکهای روی دیوار نمک زدن به آن‌ها و خوردن‌شان خودشان را نجات دادهاند. وقتی میگویم من چهارده دندان بیشتر برایم باقی نمانده و بقیه را به علت سوءتغذیه و بیماریهای عجیب و غریب دهان و دندان از دست دادهام، خودتان باید وضعیت اینجا را تصور کنید. سل و بیماریهای واگیردار و امراض پوستی بیداد میکند. دو سال پیش بود که یک زن ایرانی به خاطر سل به حال مرگ افتاد. قارچ و عفونتهای پوستی و یک بیماری پوستی به نام گورابه تقریباً همه را مبتلا کرده‌اند.»

در مورد وضعیت غذا می‌گوید: «صبحها یک فنجان چای یا قهوه میدهند که فقط اسمش چای یا قهوه است، با یک تکه نان تست. برای نهار یا شام برنج میدهند، یک برنج بدبو، با خورشتی شبیه آبجوش که یک تکه ماهی بی‌مزه توی آن وول میخورد، به اندازه‌ی کمتر از یک قوطی کبریت. نمیدانم چه چیزی در این ماهی هست که خوردنش موجب خارش پوستی میشود، و معمولاً هیچ کس آن را نمیخورد. غذای اینجا را جلوی حیوانات بگذاری، حتی آن را بو نمیکنند. من سالهای زیادی است میوه، آجیل، و کره یا پنیر نخوردهام.»

از سعید در مورد احتمال آزادی یا عفو میپرسم، در مورد احتمال وجود یک روزنه برای رهایی. اما روزنهای در کار نیست. بسیاری از زندانیان ایرانی ساکن مالزی به امضای «قرارداد استرداد و انتقال مجرمان» از جانب ایران دل بستهاند، قراردادی که سالهای سال است میگویند در روند بررسی است اما نهایی نمیشود. سعید می‌گوید: «همان سال اولی که من بازداشت شدم، گفتند معاون وزیر دادگستری گفته معاهده‌ی انتقال مجرمان دارد امضا میشود. الان ده سال از آن وعده گذشته. هر بار یک بهانه میآورند. یک بار میگویند آقای پورمحمدی، وزیر دادگستری، همراه هیئت رئیس جمهور در مالزی نبوده تا برگهها را امضا کند؛ یک بار میگویند چون مالزی هیچ زندانی در زندانهای ایران ندارد از دولت ایران درخواست امتیاز کرده؛ یک بار میگویند مالزی قانونی راجع به انتقال مجرمان ندارد. اما از همه‌ی اینها که بگذریم، قانون استرداد مجرمان شامل حال زندانیان زیر حکم اعدام نمیشود. آنها به ایران مسترد نمیشوند.»

می‌پرسم: «چند نفر حکم اعدام دارند؟ به نظر خودت، هیچ راهی برای نجاتشان نیست؟» می‌گوید: «تقریباً هشتاد نفریم. آمار دقیقی نیست. پنجاه مرد و سی زن. برای اعدامیها تنها راه موجود درخواست عفو از پادشاه مالزی است. بعد از چهار سال میتوانی اولین درخواستت را بدهی، و معمولاً به اولین درخواست رسیدگی نمیکنند. یعنی کمترین زمان برای رسیدگی به درخواست عفو، هشت سال زندان است. بعد از هشت سال، به تعداد کمی عفو میخورد و بقیه باید بروند برای سالهای بعد. قوانین اینجا روشن نیست. زندانیانی هستند که 20 سال است در زندان اند و به تازگی، بعد از این همه سال، از زیر حکم اعدام خارج شدهاند و تازه از آن روزی که عفو خوردهاند، و بدون در نظر گرفتن 20 سالی که در زندان بودهاند، به آن‌ها حکم 20 سال حبس داده‌اند. اینجا کسی امید به آزادی ندارد. وقتی میگویند دولت دارد برای استرداد کاری میکند، هیچ کس شوق و ذوق و هیجانی نشان نمیدهد. ما به این مرگ تدریجی عادت کردهایم و امید به آزادی را بی‌فایده میدانیم. واحد عبور و گذر زمان در اینجا با بیرون از این‌جا فرق میکند. در این‌جا هر واحد زمانی یک نیم قرن است. زمان یک جور متوقف شده. وقتی از تغییر جریان پرونده حرف میزنی، یعنی از بیست سال یا سی سال بعدیِ عمرت حرف میزنی که قرار است توی سلولها بگذرد.»

با صدای بغض‌کرده به سعید میگویم: «میفهمم.» آرام و بیهیاهو، جوری که انگار صدایش از ته یک چاه عمیق به گوشم میرسد، می‌گوید: «نه خانم! هرچقدر من بگویم، شما نمیتوانید درک کنید. گاهی خیال میکنم مردهام. روزهای متوالی خیال میکنم یک روح‌ام. دستم را لمس میکنم تا مطمئن باشم کالبدم واقعی است. فکر میکنم به این که آیا اگر یک روزی آزادی دست بدهد، قادر هستم توی یک خیابان مثل یک شهروند معمولی راه بروم؟»