تاریخ انتشار: 
1397/09/12

مدرنیته چگونه فراموش می‌کند؟

علیرضا اشراقی

Sebastian Strangio

مدرنیته چگونه فراموش می‌کند، نوشته‌ی پال کانرتون، انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۰۹

زمانه‌ی غریبی است. خاطرات‌مان را برای روز مبادا ضبط می‌کنیم. مدام عکس و فیلم می‌گیریم. مدام می‌نویسیم. انباشته‌شان می‌‌کنیم در گوشی‌های کوچک همراه‌مان، در کارت‌ها و بسته‌های حافظه، در شبکه‌های اجتماعی. انبوهی از خاطره‌ بیرون انبار می‌کنیم. و اندکی خاطره درون‌مان و با ما می‌ماند. آیا بلایی سر حافظه‌ی ما – شیوه‌ و قوه‌ی به خاطرسپردن، به یادآوردن و از یاد بردن چیزها، جاها، زمان‌ها و حالت‌ها – آمده است؟ چرا ما گذشته را بیش‌تر و راحت‌تر از گذشته فراموش می‌کنیم؟

یکی از جذاب‌ترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام و به این مشکل می‌پردازد نوشته‌ی پال کانرتون، پژوهشگر مردم‌شناسی و مطالعات حافظه در دانشگاه کمبریج است: مدرنیته چگونه فراموش می‌کند، کتابی کم‌حجم اما پرملاط با نثری روان و خوش‌خوان. کانرتون معتقد است مشکل از ما نیست، اتفاقی در مغز آدم‌ها نیفتاده که یک‌باره کم‌حافظه شده‌اند. مشکل این است که خوی فراموشی به نحوی ساختاری و سیستماتیک در مدرنیته تعبیه شده است. گریزی از فراموشی و فراموشکاری در جامعه‌ی مدرن نیست، چرا؟ چون آدمی برای داشتن حافظه‌ی خوب به محیطی نیاز دارد که در آن منظومه‌ای پایدار – و نه مدام دستخوش تغییر – از مکان‌ها وجود دارد، محیطی که در آن زندگی در مقیاس و ابعادی انسانی در جریان است. مدرنیته اما این شرایط را تغییر داده است. منظور کانرتون از مدرنیته تحول چشمگیر بافت اجتماعی است که روندش از نیمه‌ی قرن نوزدهم و در راستای ظهور اقتصاد سرمایه‌داری در جهان آغاز شده و همچنان با شدت و حدت ادامه دارد. فرصت‌های زندگی به مراتب بیش‌تر شده‌اند و قید و بندها کمتر؛ آدم‌ها می‌توانند دست‌شان را به افق دورتری – فرای روابط محدود و جغرافیای کوچک محلی – دراز کنند.

فراموشکاری مدرنیته از نظر کانرتون چهار بعد زمانی دارد و سه بعد مکانی. زمان کار و تولید، زمان مصرف، زمان فرصت‌ها و ساختارهای شغلی، و زمان تبادل اطلاعات رسانه‌ای تغییر کرده است. به لحاظ مکانی هم گستره‌ی سکونتگاه انسانی به مراتب وسیع‌تر شده، آدم‌ها با سرعت بالایی از جایی به جایی دیگر می‌رسند و هم‌زمان محیط زندگی مرتبط در حال تغییر، تخریب و ساخت‌وساز است. تأثیرات ناشی از مجموع این ابعاد زمانی و مکانی است که فرهنگ فراموشکاری مدرن را ایجاد کرده است. 

 

جهان مدرن حاصل فرآیندی عظیم از کار و زحمت است، اما نخستین چیزی که فراموش می‌شود همین کاری است که برده است. ما هر روز از محصولات و خدمات بهره می‌بریم بدون این که درکی از وقت و زحمتی که برای فراهم کردن‌شان صرف شده داشته باشیم. آدم‌هایی که این زحمت را کشیده‌اند هیچ‌وقت نمی‌بینیم، آن‌ها برای ما ناشناخته‌اند و حتی نمی‌توانیم تصور کنیم که آن کارگر بنگلادشی، یا آن کشاورز کالیفرنیایی چه شکل و حالی دارند. فرآیند خلق چیزها مدام دارد در برابر چشمان‌مان محو می‌شود. کانرتون فرضیه‌ی جالبی دارد؛ معتقد است ظهور ژانر کارآگاهی شرلوک هولمز در ادبیات هم‌زمان با گسترش سرمایه‌داری تصادفی نبود. داستان‌های کارآگاهی حالا به دنبال سرنخ‌ها و شواهدی می‌گشتند که در نتیجه‌ی مدرن شدن زندگی در هاله‌ای از ایهام و ابهام فرو رفته‌اند.

نبض زمان مصرف ما هم حالا تند و تندتر می‌تپد. «نوآوری» ورد زبان همه شده است، اما نو به محض این که به بازار می‌آید دل‌آزار می‌شود و از مد می‌افتد. تغییر به خودی خود و به خاطر نفس تغییر مهم شده است. هنوز به چیزی خو نکرده‌ایم که رها و فراموشش می‌کنیم. و مصرف کردن هم به کاری وقت‌گیر و دایمی تبدیل شده است. دیگر لازم نیست که کودکان، مثل اولیور توئیست، در کارخانه‌ها کار کنند، حالا برای کارخانه‌ها کار می‌کنند؛ کارشان این است که مدام اسباب‌بازی‌های تازه‌ای را که هر روز ظاهرشان در حال تغییر است مصرف کنند.

ماندگاری و ثبات شغلی هم پایین آمده است. نیروی کار از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر می‌پرد و از شغلی به شغلی دیگر کوچ می‌کند. رابطه‌ی کارگر با کارفرما و همکارانش کوتاه‌مدت شده و متناسب با آن قراردادهای کاری نیز موقت و پیمانی شده‌اند. آدم‌ها برای کار حتی از شهری به شهر دیگر و گاه حتی به کشوری دیگر مهاجرت می‌کنند. در برخی شهرهای بزرگ اروپا و آمریکا دیگر برای کارمندان و کارگران یقه‌سفید فضیلت نیست که در رزومه‌ی کاری‌شان نشان دهند مدت مدیدی یک‌جا کار کرده‌اند؛ برعکس تنوع محل کار ارزشمند شده، حتی اگر وظایف شغلی یکسان باشد. ناپایداری بازار کار در عین حال موجب شده تا سرنوشت شغلی دیگر روشن نباشد و برنامه‌ریزی برای آینده مدام دستخوش بازنگری و تحول شود.

زندگی مدرن مختصات سکونتگاه انسانی را هم عوض کرده است. شهرهای پیشامدرن محدوده‌ای مشخص داشتند. نقطه‌ی تمرکز شهر حول میدان اصلی، بازار، مسجد یا کلیسای جامع مشخص بود. ساکنان آشنایی خوبی با بالا و پایین شهر داشتند. محل کار و زندگی نزدیک هم بود. سرعت جابجایی مقیاسی انسانی داشت و زمین شهر را می‌شد گز کرد. حالا اما شهرها مدام بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شوند. گاه حتی از بالا هم نمی‌شود کرانه‌شان را دید. مفهوم سفر که در دوران پیشامدرن برای رفتن بیرون از شهر استفاده می‌شد حالا برای رفتن درون شهر هم به کار می‌رود. محل سکونت، محل کار و محل فراغت و تفریح از هم دورند. زیستن در شهر مدرن مترادف جابجا شدن است و این‌ جابجایی سرعت و ملزوماتش – نظیر ماشین و بزرگراه - را نیاز دارد. دیگر در این سفر درون‌شهری فرصت نظاره کردن، ارتباط برقرار کردن و به خاطر سپردن مسیرها نیست. اشیاء و آدم‌ها دیگر ساکن نیستند، بلکه از پشت پنجره‌ی وسیله نقلیه به همان سرعت به نظر می‌آیند که از نظر دور می‌شوند. در دوران پیشامدرن انسان مسیر را به خاطر می‌سپرد و برای این کار از فنی بسیار قدیمی بهره می‌جست؛ محل‌هایی را در مسیر نشان می‌کرد، انگار که بخشی از حافظه‌اش را آن جا می‌کاشت. اما حالا دیگر حواس آدم بیش از این که به راه باشد به راهنماست: استفاده روزافزون از سامانه‌های مسیریاب آشنایی آدم را با محیط پیرامونش کمتر کرده است.

 

 Reem Bassous


شهرها فقط گسترش نمی‌یابند، مدام هم ظاهرشان عوض می‌شود. خراب کردن و ساختن در شهر به یک پروژه‌ی دنباله‌دار که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود تبدیل شده است. شمایل محله‌ها و مغازه‌ها و خیابان‌ها سال به سال عوض می‌شود؛ چیزی آنجا بود که دیگر نیست و چیزی هست که پیش از این نبود. سرعت تغییر و تحولات معماری شهری – به خصوص در کلانشهرهای در حال توسعه نظیر تهران – گاه آن‌چنان بالاست که فرصت خو گرفتن به محیط را از آدم می‌گیرد. زندگی در این شهرها ضربانی تند دارد و زندگی‌نامه‌‌ی ساکنانش مدام ورق می‌خورد. حس تعلق محلی و ارتباطات انسانی هم کمرنگ‌تر می‌شود. جابجایی مداوم نیروی کار انسانی شهرهای بزرگ را شبیه به فرودگاه کرده است، قیافه‌ها مدام عوض می‌شوند، آدم‌ها می‌آیند، اندکی می‌مانند و می‌روند.

خلاصه‌ی مدعای پال کانرتون این است که حافظه برای بالیدن به ثبات نیاز دارد و زندگی مدرن تنها چیزی که ندارد ثبات است. فرصتی برای ریشه دواندن نیست. سرعت شاخصه‌ی اصلی این زندگی شده است: سرعت کار، سرعت حاضر و آماده بودن محصول، سرعت مصرف، سرعت تحول شغلی، سرعت گسترش محیط زندگی، سرعت تخریب و ساخت‌وساز درون شهر و سرعت جابجایی. و به این‌ها باید سرعت تولیدات رسانه‌ای را هم افزود. ما بی‌وقفه در جریان اطلاعات هستیم. هنوز فرصت تحلیل و پردازش و هضم داده‌ را پیدا نکرده‌ایم که داده‌ای جدید به ما خورانده می‌شود. از این گوش شنیدن و از آن یکی در کردن در دنیای پیشامدرن ناپسند بود اما حالا به امری رایج تبدیل شده که گریزی از آن نیست. حواس ما مدام در معرض بمباران محرک‌های رسانه‌ای است. اخبار حالا دیگر همیشه غیرمترقبه‌اند و به همان زودی که آمدند فراموش می‌شوند. و البته به همان اندازه که درگیر دنبال‌کردن اخبار و دیدن سریال روی صفحه‌ی تلویزیون، کامپیوتر و موبایل‌مان می‌شویم از درگیر بودن در صفحه‌ی زندگی‌مان بیشتر باز می‌مانیم. فرصت‌هایی کمتری وجود دارد که اتفاقی برای‌مان بیفتد که در حافظه‌ی خود ثبت و ضبطش کنیم. کانرتون معتقد است در این جهان سرشار از تولیدات رسانه‌ای دیگر «جمع‌آوری اطلاعات هنر نیست، این کار را بچه‌ی کوچکی هم می‌تواند روی اینترنت بکند. باهوش کسی است که بلد باشد اطلاعات را پس بزند و رد کند.»

یونانی‌ها و رومی‌های باستان معتقد بودند که حافظه برای پایدار و ماندگار بودن باید جا خوش کند، باید مقر و محل و محملی داشته باشد. نظم اشیاء خطر نسیان را کاهش می‌دهد. جهان مدرن نظم اشیاء را به هم ریخته و سرعت به هم ریختن هم چنان بالاست که فرصتی برای تنظیم اشیاء نیست. کانرتون تحلیلی جذاب و گیرا از موجبات فراموشی در این جهان مدرن ارایه می‌دهد. در عین حال گاه تحلیلش با مرثیه‌سرایی همراه می‌شود، انگار که دلش برای آن قدیم‌ها تنگ می‌شود. نکته اما همین‌جاست، به یادآوردن و از یاد بردن روال‌های ثابتی ندارند. بسته به شرایط و هر زمانه‌ای حالت‌ها و موقعیت‌های مختلفی برای حافظه وجود دارد. کانرتون از نسلی می‌آید که گذار از یک حالت و موقعیت را به دیگری تجربه کرده است. من هم چنین تجربه‌ای دارم و برای همین می‌‌توانم جوری که در گذشته حافظه‌ام کار می‌کرد را به یاد بیاورم. نسل‌های بعدی احتمالاً چنین تجربه‌ای نخواهند داشت و برای همین فراموشی، آن‌چنان که دغدغه‌ی کانرتون هست، برایشان مسئله نخواهد بود.

طنز ماجرا این‌جاست که خودم نسخه‌ی الکترونیک این کتاب را خواندم. برای همین هیچ‌وقت کاغذش را لمس نکردم، هیچ‌وقت با قلم در حاشیه متن ننوشتم. لکه‌ی قهوه‌ای روی صفحاتش ریخته نشده و شیرازه‌ی کتاب آن‌جاهایی که بیشتر سراغ‌شان رفتم وا نشده است. به عبارت دیگر، من با خواندن نسخه‌ی الکترونیک کتاب بخشی از فرآیند متداول به حافظه‌ سپردن و به خاطر آوردن را مختل کردم. هیچ اثر شخصی‌ای با کتاب عجین نشده است. وقتی سراغ کتاب می‌روم، آثار مطالعه‌ی قبلی هویدا نیست. به سختی خاطره‌ای از طرح جلد کتاب‌هایی که نسخه‌ی الکترونیک‌شان را خوانده‌ام در ذهنم باقی مانده است. چرا؟

چون هر کتاب مقر و محملی برای حافظه است. یادم می‌اندازد که کجا خریدمش، حال و هوای وقت خرید چه بود، کجاها با خودم بردمش، چه اتفاقاتی حین مطالعه‌اش برایم افتاد و ... . بخشی از داستان زندگی روزمره‌ی من به تک تک کتاب‌هایی که خوانده‌ام ضمیمه است. وقتی با نسخه‌ی ملموس کاغذی‌شان سر و کار ندارم، ساز و کار یادسپاری و یادآوری من هم عوض می‌شود.

اما به این دل‌خوشم که کتاب‌خانه‌‌ام را همچون بنفشه‌ها می‌توانم با خود ببرم هرکجا که خواستم. مصرف کتاب‌های الکترونیک یکی از سویه‌های مهم زیستن در جهان مدرن را نشان می‌دهد؛ چیزی که کانرتون آن را «میل به حاضر بودن آنی چیزها» می‌خواند. انواع متفاوتی از وسایل و خدمات، از اجاق تندپز گرفته تا ایمیل، برای برآورده کردن این میل طراحی و ارایه شده‌اند. روزگاری «کنْ فَیکون» فقط در ساحت قدسی گوش شنوا داشت، اما حالا انگار سرمایه‌داری حق تکثیر این فرمان را هم خریده است.