تاریخ انتشار: 
1397/06/31

جشن نیم‌روزی

بابک بردبار

پاریس در نخستین روزهای ورودم هم‌زمان غمانگیز و شاد بود. با آن همه درخت و برگ‌ریزان در شهر می‌شد هر روز آمدن پاییز را دید. حالا پنج پاییز از آن زمان گذشته است و من هنوز آن‌جا هستم، در تقاطع خیابان لوور و ریولی در انتظار آدم‌ها، همان‌هایی که در یک لحظه سرنوشت خیابان را برای همیشه تغییر می‌دهند. شهری که همیشه پر است از اتفاق و داستان‌های تو در تو. خیابان جای امنی است برای من. همین‌طور که پرسه می‌زنم، احساساتم مدام برانگیخته می‌شود، شادی و غم دَم‌به‌دَم از جلوی چشمانم عبور می کنند، مجذوب همه اجزایش می شوم، تابلوها و ساختمان‌ها و پاساژها و .... مکان‌های شلوغ اغلب بیش از هر چیز دیگری توجهم را به خود جلب می‌کند، این جور جاها برایم بیشتر شبیه داستان و قصه است. هر کس داستان خود را دارد و کنجکاوی بی‌امانم برای دیدن این قصه‌ها هرگز پایان نمی‌یابد. شاید عکس‌هایم حال و هوای پاریس آن دوران پررونق را ندارند اما به فیلم نوآر شبیه‌اند. عکس‌هایی در حاشیه، در انتهای روز، وقتی سایه‌ها بلند می‌شود، جایی میان جشن نیم‌روزی.

( عکس‌ها از بابک بردبار)