دیوار بزرگ تهران
Ninara by:Ninara
ساکنان شهر تهران سالهای سال به اینکه جمعهها در حوالی میدان انقلاب و اطراف دانشگاه تهران پیدایشان نشود، عادت کرده بودند. حتی در این مدت که برگزاری نماز جمعه به مصلای تهران منتقل شده و خیابان انقلاب دیگر بسته نمیشود، باز هم خیلیها به روال سابق مسیر رفتوآمد جمعه ظهرشان را طوری تنظیم میکنند که به خیابان انقلاب نرسد. با این حال انتظار اینکه آدمها در روزی غیر از روز جمعه بتوانند با خیال راحت سوار تاکسی یا اتوبوسهای خیابان انقلاب شوند و به کارشان برسند، انتظار چندان زیادی نیست. توقع بیجایی نیست اگر ساکنان یک شهر بخواهند پیش از بسته شدن یکی از خیابانهای اصلی، به هر دلیلی، به آنها اطلاع داده شود که در فلان تاریخ نمیتوانند در آن خیابان رفتوآمد کنند.
اما در شهری مثل تهران، کمکم به همهچیز عادت میکنید. مثلاً عادت میکنید که وقتی چهارشنبه شب پیامکی دریافت میکنید مبنی بر اینکه روز پنجشنبه بیستودوم شهریور، همزمان با سومین روز از دههی محرم، صدوپنجاه شهید گمنام از دانشگاه تهران تشییع میشوند، خودتان نتیجه بگیرید که خیابان انقلاب با جرثقیل و ماشینهای نیروی انتظامی بسته خواهد شد. و البته اگر به این نتیجه نرسیدید، مشکل خودتان است و قرار نیست کسی پاسخگوی تأخیر شما باشد.
البته من برای احتیاط تصمیم گرفته بودم کمی زودتر از خانه بیرون بروم تا به موقع به قرار مهمی که ساعت ده در نزدیکی میدان انقلاب داشتم برسم. اما این احتیاط کافی نبود و در راهبندان سنگینی ماندم. وقتی بهزحمت به چهارراه ولیعصر رسیدم، تازه متوجه شدم که ادامهی مسیر بسته است و ماشینها مجبورند در خیابان ولیعصر به طرف شمال بروند. راننده غر زد و به راست پیچید. در راهبندان سنگین، همان وسط خیابان از تاکسی پیاده شدم تا بقیهی راه را قدم بزنم. اما گذر از خیابان یا پیادهرو هم ساده نبود. جمعیت زیادی در مسیر ایستاده بودند و عزاداری میکردند. آدمهایی با سن و سال متفاوت و با چهرههای مختلف. در میان جمعیت، مردهای مسن با ریش سفید یا زنهای میانسال چادری بیشتر بودند اما دخترهای جوان مانتویی و پسرهای جوان با لباس مد روز هم دیده میشدند. سعی کردم تعداد آدمها را تخمین بزنم اما جمعیت زیاد بود و نتوانستم. به آدمهایی که از روبهرو میآمدند نگاه کردم و دیوار نامرئی بلندی میان خودم و آنها دیدم. فاصلهای که گویی با هر قدم بیشتر میشد.
پیرزنی با چادر و روسری سیاه، لنگانلنگان بهطرف من میآمد و گریه میکرد. انگار حواسش به اطراف نبود و هیچکس را نمیدید. بهنظرم میآمد جوانترها برعکس آن پیرزن اطرافشان را با دقت بیشتری نگاه میکنند. سعی کردم با کسی چشم در چشم نشوم تا عصبانیتم از شلوغی خیابان به بحث و دعوایی در میانهی ازدحام جمعیت تبدیل نشود.
باندهای بزرگ پخش صدا با فاصلههایی کوتاه روی وانتها بودند و صدای بلند نوحه فضا را پر کرده بودند. نوحهها البته این بار از «شهدای مدافع حرم» بیشتر میگفتند تا شهدای جنگ هشتسالهای که بقایای صدوپنجاه سربازش را برای تشییع آورده بودند. چند قدم مانده به چهارراه ولیعصر، مردی میکروفن بهدست، روی وانتی ایستاده بود و با صدای بلند نوحه میخواند. صدایش با صدای بلند نوحههای ضبط شده درهم آمیخته بود و معجونی غیرقابل فهم بیرون میداد. لحن و آهنگ و صدای بلند نوحهها برایم گوشخراش بود و متن شعرها عصبانیترم میکرد. مرد میکروفن بهدست شروع کرد به یاد کردن از شهدای انرژی هستهای و شهدای مدافع حرم و شهدای آتشنشان.
مراسم تشییع پیکر آتشنشانهای ساختمان پلاسکو، بهمن ۱۳۹۵ برگزار شد. وقتی وارد مصلا شدم، فکر کردم چه خوب که اینهمه آدم –زن و مرد- برای احترام به شانزده آتشنشان و همدردی با خانوادههای سوگوارشان در مراسم تشییع شرکت کردهاند. به قدرشناسی همشهریهایم افتخار کردم. اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم در میان زنانی که با سازماندهی پایگاههای مختلف بسیج و نهادهای دیگر به مصلا آمدهاند محاصره شدهام. سرگروهها اعلام میکردند که نیروهایشان کجا بایستند یا چه بگویند. وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم تعداد زنانی که بدون تشکیلات سازمانی اجازه یا امکان ورود به مصلا را پیدا کردهاند انگشتشمار است. موبایلها آنتن نداشتند و نمیتوانستم از دوستانی که قرار بود خودشان را به مراسم برسانند خبر بگیرم. بعدتر متوجه شدم چند نفری که سعی کرده بودند وارد شوند، به دلیل –یا به بهانهی- شلوغی و ازدحام جمعیت، در خیابانهای اطراف ماندهاند. با اعلام حرکت بهسمت میدان هفتتیر، از مصلا بیرون آمدم. اضطراب و عصبانیت، با اندوه سنگین آن هفتهی سیاه درهم شده بود. تا میدان هفتتیر قدم زدم و با ناباوری دیدم تمام خیابان مفتح، هر دو طرف، در دست نیروهای انتظامی گارد ویژه و نیروهای لباسشخصی در آمادهباش است. البته فهمیدن دلیل این همه اقدامات امنیتی و ترس حکومت از خشم مردم و احتمال آشوب، چندان سخت نبود. اما حالا، بعد از گذشت بیست ماه از آن ماجرا، وقتی نام «شهدای آتشنشان» را کنار عبارت «شهدای مدافع حرم» میشنوم، دوباره به یاد آن روز تلخ میافتم. آن هم وقتی بعد از این همه روز، نام آتشنشانها حتی در فهرست بنیاد شهید قرار نگرفته، تا دستکم بتوانند از امکانات و تسهیلات خانوادههای شهدا استفاده کنند. با اعلام بنیاد شهید و مجلس، طبق قانون «ایثارگر کسی است که برای استقرار و حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی و دفاع از کیان نظام جمهوری اسلامی ایران و استقلال و تمامیت ارضی کشور، مقابله با تهدیدات و تجاوزات دشمنان داخلی و خارجی انجام وظیفه کرده و شهید، مفقودالاثر، جانباز، اسیر، آزاده و رزمنده شناخته شود». جانباختگان حوادث گوناگون هم تنها در صورتی شهید نامیده خواهند شد که در این چهارچوب قرار بگیرند.
بعد از گذشت بیست ماه طولانی از حادثهی پلاسکو و روشن شدن این موضوع که استفاده از نام شهدای آتشنشان تنها برای داغ کردن بازار حاکمیت است، بیشتر از قبل خشمگینم میکند.
به زحمت از میان آن جمعیت گذشتم. اطرافم را نگاه کردم و دیدم تعداد کسانی که مثل من، بر خلاف جریان حرکت بقیه، رو به غرب میروند انگشتشمار است. پیدا بود که آن معدود آدمهای دیگر هم نگران دیر رسیدن به کارشان هستند و دل خوشی از شلوغی و راهبندان ندارند. دختر جوانی که همراه من شده بود تا شاید امنیت بیشتری احساس کند، رو به من گفت: «خجالت نمیکشند. انگار نه انگار که ما هم در این شهر زندگی میکنیم.» حرف او باعث شد به فاصلهی میان خودم و آدمهایی که برای مراسم خاکسپاری شهدا در دانشگاه تهران به خیابان آمده بودند بیشتر فکر کنم.
مدتهاست شهر را به دو قسمت «ما» و «آنها» تقسیم کردهایم. آنچه «من» میخواهم خوب است و هیچکس به «آنها» کاری ندارد. فرقی نمیکند باورمان چیست و خاستگاهمان کجاست. اینکه بر عقیده و باور خودمان متعصبانه پافشاری کنیم و دیگرانی را که مثل ما فکر نمیکنند محکوم کنیم، برایمان عادی شده است. گویی همیشه همین بوده و از آغاز، میان ما و آنها دیوار بلندی وجود داشته. نه آن کسی که راه را میبندد به دیگران فکر میکند و نه آن کسی که اعتقادی به سیاه پوشیدن و سوگواری کردن برای مقدسات مذهبی شیعیان ندارد، میتواند «آنها» را تحمل کند. در روزهای محرم بارها شاهد بحثهای تند و تلخی میان موافقان و مخالفان سوگواریها و نذری دادنها و هیئت رفتنها بودهام. یکی آدمهای مقابلش را به فاسد بودن متهم میکند و در مقابل به خرافی بودن متهم میشود. گویی آدمهای این شهر در دو جبهه ایستادهاند و آمادهاند با طرف مقابلشان بجنگند. تحمل طرف مقابل، هر که باشد و هر نگاهی که به زندگی داشته باشد، ساده نیست. حتی نمیتوانم خودم را از این مرزبندیها کنار بگذارم. نمیدانم این روزها چقدر میتوانم با کسی که حرفی متفاوت میزند در آرامش گفتوگو کنم. نمیدانم چقدر به بالا رفتن دیوار ما و آنها کمک کردهام.
با تأخیر به جلسه میرسم. عصبانی هستم اما فکر میکنم اگر من جای تشییعکنندگان بودم، به کسی اجازه میدادم از رفتارم عصبانی باشد؟ دو نفر از همکارانم تماس گرفتهاند و گفتهاند که در خیابان ماندهاند و به جلسه نمیرسند. سری به تأسف تکان میدهیم و درک میکنیم که در این شرایط کار دیگری نمیشود کرد. دیر شده و بدون وقت تلف کردن سراغ کار خودمان میرویم. نمیدانم همکارانم هم مثل من در دلشان آرزو کردهاند که کاش میتوانستند در این شرایط کاری بکنند که حضور دیگری را بیشتر تاب بیاوریم، یا حق را به خودشان دادهاند و دیگران را محکوم کردهاند.