عبدالبهاء در انجمن عالم

163 عبدالبهاء درانجمنعالم های ‌ ای که نیچه چه بسیار که در ریشه ‌ توزی ‌ دیگری «غیرعقلانی» نیست. جرم و گناه و کین شود و در همان ‌ ی عبدالبهاء باژگونه می ‌ دید همه در این خطابه ‌ مسیحیت، یعنی دین صلح، می گشاید. آب و روح در تعمید به اتکای هم، روح حیات ابدی ‌ ها رخ می ‌ ی دین ‌ حال ذات همه یگناه را بشوید. چرا باید ‌ شوند. اینجا دیگر قرار نیست آب لکه ‌ بخشند و توأمان معنی می ‌ می اینکار را بکند؟ چرا باید به همه پیشاپیش به چشم خطاکار نگریست؟ نه! در اینجا، در بیان اللّه، ‌ شود. در تفسیر او، در حقیقت در نطقِ آب، آبِ محبت ‌ عبدالبهاء، آب به محبت تأویل می شودکه «آن ماء عین آتش است ‌ شود. اما پیش از آن بیان می ‌ رفته» زنده می ‌ این «معنای از دست محبت شورانگیز 25 شود» ‌ سوزاند آتشگفته می ‌ ها می ‌ اللّه چون پرده ‌ اللّه، زیرا محبت ‌ یعنی محبت های فاصله را ‌ است که پرده ‌ ها را خوشایند است. شورانگیزی ‌ است و شورانگیزی پاریسی بود ابراهیم ‌ کند. این شور اگر نمی ‌ کند نیرومند می ‌ کند و چون نزدیک می ‌ سوزاند و نزدیک می ‌ می آید، در برابر ‌ ی خطابه می ‌ که در ادامه ‌ و یوسف و موسی و عیسی و محمد و باب و بهاءاللّه، چنان داشتند که بایستند. نیروییکه نزدیکی به آنها داده ‌ ایستادند؛ نیرویی نمی ‌ ظلمات قوم خود نمی خاطرِ انسانی بود ‌ ترین تعلق ‌ ترین و ژرف ‌ شائبه ‌ اللّه، بی ‌ انگیزیِ محبت ‌ بود. ایستادگیِ آنها از شور سبب محبت ‌ انگیخت. یعنی به ‌ درنگ آنان را به انجام رسالت خود در قبال مردمان برمی ‌ که بی داشت، شامل حال دشمنان خود ‌ شد، محبتیکه استثناء برنمی ‌ به خدا محبت به انسان آغاز می کرد، اما نه یک ‌ شد، محبتی به معنیکلمه عام و شامل. محبتیکه خلق می ‌ و حقیقت نیز می ای شعر یا معانی انتزاعی در کتابی ادبی یا فلسفی بلکه بالاتر از آن، ‌ تابلوی نقاشی یا قطعه توان منکر آن شد که ‌ بخشید. و کجا می ‌ آفرید و آن را به او می ‌ محبتی که بزرگیِ انسان را می گری و محصولات او. شوریکه پاریسکم داشت ‌ نخست بزرگیِ انسان است و سپس آفرینش کشد و از این ‌ ی آتش در این خطابه به نفع آب پا پس می ‌ از این قِسم بود. اما بلافاصله استعاره اللّه... چون سبب حیات ‌ پس چون پیش از آن، این آب استکه در خطابه روان است. «محبت اند اما این تشنگی آنجاکه تشنگیِ ‌ ی آب ‌ بنا بر آن استکه همه تشنه 26 شود.» ‌ است آبگفته می فراست و هوشیاری،که اگر این بود ‌ اللّه است چنان نیستکه به غریزه فهمیده شود، بی ‌ محبت عبدالبهاء در پاریسکاری نداشت. این تشنگی، تشنگی جسم نیست، تشنگی جان است. و خواهد؛ آموزگاریکه نزدیک باشد و به ‌ شود، آموزگار می ‌ چون این تشنگی به غریزه دریافته نمی نزدیک جان و جانِ جهان نیرومندی یافته باشد و انسان را بشناسد و به هزارتوی شخصیت او راه داشته باشد. و عبدالبهاء را این نیرومندی بود و قدرت شورانگیزی، والاترین و پایدارترین همان. 25 .۱۲۶ همان، ص 26

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2