| 174 عبدالبهاء فرزند ایران ی صحبــت را گرفتیــم. گاهــی طــور دامنــه و مــن و عبدالبهــاء همان ی گرسـنگی و قصـد احتـراز از مزاحمـت زیـاد، خواسـتم بـروم، واسـطه به ولــی رو دربایســتی مانــع شــد. عاقبــت، بعــد از مدّتــی شــاید در حــدود پیـدا شـدند، و نزدیـک 314 یـگان سـاعت یـازده، آقایـان اصحـاب بـاز یگان شـب شـام خبـر کردنـد، و سـفرهای مشـحون بـه غذاهـای لذیـذ بـه نیمه و از آن جملـه پلـو مخلـوط بـه قیمـه (کـه گویـا پلـو اسـامبولی یـا اسـم از صـرف غـذا، بـاز بـه اتـاق اوّلـی بـرای دیگـر دارد) گسـترده شـد. پـس از اندکـی کـه قهـوه صـرف شـد، صحبـت و صـرف قهـوه رفتیـم، و پـس آثــار کســالت در عبدالبهــاء ظاهــر شــد، و یکــی از اصحــاب او آهســته خوابــد، بــه مــن گفــت کــه وی عــادت دارد بلافاصلــه بعــد از شــام می و از اینجـا معلـوم بـود کـه زندگـی او بـا عـادت ایرانـی اسـت. پـس مـن کنـم. برخاسـتم، ولـی او پرسـید کـه آیـا اتوموبیـل داریـد؟ گفتـم: پیـدا می آلــود بــود، اصــرار کــرد کــه منتظــر کــه خواب ولــی قبــول نکــرد و بــا آن باشـم تـا یکـی از گماشـتگان او بـرای مـن تاکسـی بیـاورد، و آوردنـد و سـوار شـده، بـه منـزل برگشـتم. هـای او در آن شـب شـیرین و دلکـش بـود. صحبـت مذهبـی صحبت میــان نیــاورد، و از اوایــل عمــر خــود حــرف زد، و یــاد از چنــدان به گـی خـود کـرد، و گفـت کـه مـادرم یـک دو قرانـی یـا پـول نقـره بـه بچّه کـه ی دسـتمالگـره زد و بـه مـن داد کـه بـروم و آذوقـه بخـرم، وقتی گوشـه علــی طهــران یکــی از یکربلایــی عبّاس رفتــم در بازارچــه در کوچــه می ه ـا فری ـاد ک ـرد ک ـه این ـک بچّــه باب ـی، و ل ـذا اطف ـال ب ـه م ـن هج ـوم بچّه هـا دنبـال نمودند آوردنـد کـه بزننـد و مـن خیلـی ترسـیدم و فـرار کـردم، آن ی پـدر صدرالعلمـاء (یعنـی ظاهـرا تـا خـود را بـه کریـاس (هشـتی) خانـه صدرالعلمـاء و آقـا میـرزا محسـن، دامـاد سـیّد عبداللّــه بهبهانـی، کـه در هـا) انداختـم، و در اوایـل مشـروطیت معـروف بودنـد، یـا شـاید جـد آن قـدر مانـدم تـا کوچـه خلـوت شـد و بـه خانـه تاریـک آن آن کریـاس نیمه یک. یگان: یک یگان 314
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2