175 | عبدالبهاء و نهضت روشنفکری ایران * فریدون وهمن برگشـتم و مـادرم نگـران شـده بـود. از رفتـن اصحـاب عبدالبهـاء بـه شـب آن بـودکـه پـس از اتّفاقـات آن گـردش، کـه مـن و او تنهـا ماندیـم، موقعـی کلفـت فرانسـوی آمـد و بـه او گویـد، و خواهنـد. از مـن پرسـید چـه می گفـت: شـما را پـای تلفـن می خـان را پیـدا کنیـد و بگوییـد مـن ترجمـه کـردم. جـواب داد کـه عزیزاللّه پ ـای تلفــن ب ـرود. مــن ب ـاز ترجمــه ک ـردم. خدمت ـکار ج ـواب داد کــه در منــزل نیســت. گفــت تمــدّن بــرود. خدمتــکار گفــت او هــم نیســت، و عاقبــت عبدالبهــاء مجبــور شــد و پــای تلفــن رفــت (ظاهــرا یــک زن کــه کــرد) و وقتی دانســت صحبــت می آمریکایــی بهائــی، کــه فارســی می نـزد مـن برگشـت، گفـت ایـن اوّلیـن مرتبـه در عمـرم بـود کـه بـا تلفـن حــرف زدم، و نیــز شــرحی از خدمتــکار فرانســوی خــود نقــل کــرد کــه نویســد و حــالا چنــد روز اســت از او نامــزدی دارد و همیشــه کاغــذ می کنـد و همـه را از گریـه بـه کاغـذی نیامـده و ایـن دختـر دائمـا گریـه می ســتوه آورده، و خــود عبدالبهــاء او را تســلی داده و گفتــه کاغــذ بــه تــو میرســد، ولــی دختــر آرام نگرفتــه اســت. قـول معـروف «مبـادی عبدالبهـاء شـخصا بسـیار مـؤدّب و معقـول و به ی واســطه کننــدگان تأثیــر خــوب داشــت، و به آداب» بــود، و در ملاقات کـه بـه نظافـت و رعایـت رسـوم و آداب فرنگـی داشـت آبرومنـد اهتمامی هـا یـا بـاغ کـه بـا عبـا و قبـای سـفید خیلـی تمیـز، در خیابان بـود. وقتی رفــت، توجّــه مــردم فرانســه را جلــب مــی کــرد. نســبت بــه ایــن راه می کـه جانـب هـم بـه احتـرام و ادب رفتـار مـیکـرد و در ملاقـات اوّل، وقتی از اتـاق خـواب بیـرون آمـده، از اتـاق بـزرگ کـه جمعـی بودنـد رد شـده، بیـرون رفتـم، یکـی از اصحـاب او در دهلیـز خانـه بـه مـن گفـت کـه آقـا انــد مــا بــه مــردم بگوییــم کــه شــما شــخص مصــری هســتید و فرموده کسـی از آمـدن شـما پیـش ایشـان مطّلـع نشـود. و اوایــل ســال 1912 لکــن بعــد از چنــدی، در اواخــر ســال مسـیحی، کـه او در لنـدن بـود و مـن هـم بـودم، دیگـر او را ندیـدم 1913
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2