با ابراهیم گلستان

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 16 طرف ‌ رفتيم به ‌ ی قند که می ‌ ای بود. از کارخانه ‌ ماهه ‌ هشت ‌ ی هفت ‌ که بچه شيراز، نرسيده به ضرغام، پلی هست به نام پل خان. از روی پل خانکه قشلاق عشاير بود و ‌ اينکه موقع ييلاق ‌ شد؛ برای ‌ خواستيم رد شويم، نمی ‌ می ها ‌ ی این ‌ پل پر شده بود و دوسه تا اتوبوسو چند تا اتومبيل سواری و همه اين طرفگير کرده بودند تا تمام عشاير از روی پل رد شوند. قشقایی و ی مفصل توی ‌ ها بودند. من هم عکسگرفتم. بعد هم آمدم يک مقاله ‌ این ی خيلی وحشتناکی ‌ ها هم چاپشد. مقاله ‌ نوشتم. عکس رهبری ‌ روزنامه ی لشکر بود، سرلشکر فيروز. پدرم ‌ بود. رفيق پدرم استاندار و فرمانده را خواسته بود وگفته بود: «رفيق من هم هستی، ناصرخان هم رفيق تو کند. فوری از ‌ است اما اينکاریکه پسرتکرده، دردسر برایشدرست می شيراز ردشکن برود بيرون. با اتوبوسهم نرود. من يکهواپيمای ارتشی گذارمکه با آن برود.» همينکار را همکرد. يک هواپيمای ‌ در اختيار می چهارنفره داد ما سوار شديم. من و زنم و خواهرزنم و لیلی، رفتيم تهران. طور وحشتناکی به هم خورد. بوی بنزين، عجيب ‌ به ‌ حالم هم توی هواپيما نشستکه بنزين بگيرد. ‌ توی اين هواپيما پيچيده بود. اصفهان هم بايد می توانم ‌ آيم،شما برويد.هرچهگفتند،گفتم نمی ‌ وقتیکه نشست،منگفتم نمی درآمد. رهبری ‌ ميرم. شما برويد.خلاصه، آن مقاله در روزنامه ‌ بيايم. دارم می هم درآمد. ايزوستيا ی ‌ غيراز آن در روزنامه ‌ به ها خوششان آمده بود؟ ‌ مضمون مقالهچه بودکه آن دار ‌ مضمونش اين بود که فارس شلوغ است. در فارس عشاير تفنگ صورتی که دزدهای مسلح دارند ‌ ها را به ‌ هستند. اين گيرکردگی اتوبوس

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2