با ابراهیم گلستان

21 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره وغريبی بود. ‌ جور عجيب ‌ ای بود. يک ‌ العاده ‌ ی فوق ‌ ی ما مدرسه ‌ آن مدرسه خواستاز ما امتحان بگیرد، موضوع ‌ کلاسپنجم ابتداییمعلم انشاکه می انشا را داده بود: «در عفو لذتی استکه در انتقام نيست.» من برای اين ای استکه من نوشتم. دادم به ‌ موضوع يک قصه نوشتم. اين اولين قصه معلم. معلم داده بود به آشيخخليق؛ آشيخ ابراهيمخليقکه معلم عربیِ من داد. پدرم برای من معلم فرانسه و عربی ‌ آمد خانه به من درس می ‌ بود و می آورد. خلیق اين را داده بود به آقای برهانکه رئيس مدرسه بود ‌ سرخانه می کلفتی بود. سال پيشش ــ ‌ که بخواند. برهان هم خيلی آدم باسواد و گردن ی ما برادر اين آقای ‌ آيد ــ سال پيشش، ناظم مدرسه ‌ هی قصه توی قصه می برهان بودکه مُرده بود. آشيخ ابراهيم خليق راکرده بودند ناظم. سال ديگر که ما بهکلاسپنجم رفتيم، برایمدرسه يکناظم ديگر آورده بودند. آشيخ کنم. ‌ ابراهيم اوقاتش تلخ شده بود وگفته بود من توی اين مدرسهکار نمی ی ته باغ راکه ‌ اش بکنند، مدير مدرسه اتاقگلخانه ‌ برای خاطر اینکه راضی العاده بود ‌ خيلی هم بزرگ بود، داده بود، کرده بودند کلاس پنجم. فوق های ‌ پلهگل ‌ ديگر؛ تمام سقف شيشه، ديوار کلاس شيشه، دوروبَر هم پله خوانديم. ‌ شمعدانیچيدهشده بود و ما هم آنوسطنشسته بوديم، درسمی قبل از اينکه برويم به اينکلاس، چادر زده بودند و ما در پایيز، زير چادر ها ‌ ای بود، زيرش کلاس بود. کلاغ ‌ خوانديم. يک چادر گنده ‌ درس می آورديم. ‌ رفتيمگردوها را درمی ‌ کردند. ما می ‌ آمدند گردوها را چال می ‌ می آيد ‌ حالا اين آقای مدير انشای مرا خوانده بود، خوشش آمده بود. يادم می ريخت، دوروبَر ما ‌ آمد و آبهمينجور رویشيشه می ‌ يکروزکه باران می هم بوی برگشمعدانی بود. اين آقای مدير آمد آنجا،گفت: «سيد ابراهيم شود.» يعنی من. منشی هم يعنی... . ‌ منشی می

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2