با ابراهیم گلستان

29 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره اند حزب ‌ شخصیکه آمده بود، پرسيد: «ايشانکه هستند؟» گفتکه: «آمده نامکنند.» اينکه آمده بود،کيانوری بود. از همان وقت با همديگر آشنا ‌ ثبت وری پيش ‌ که داستان پيشه ۱۳۲۴ ها بود، تا سال ‌ شديم. خب، اين حرف خواهد آذربايجانی حرف بزند، خب ‌ کردم حالا که اين می ‌ آمد. من فکر می پرستی نبود ‌ کند؟ يک حالت مليت ‌ بزند. چرا ديگر مخالفت با فارسی می ها چه ‌ واقعاً. از هرچه بگذريم، نظامی هم اهلگنجه بوده. يعنی چه؟ و این گوينداصلاً؟ ‌ می رفت ديگر؛ آذربايجان ‌ کرد، می ‌ جدا کرده بودند و اگر ادامه پيدا می رفت. ‌ می بازیاست ‌ گويند ديگر. پرتاستقضيه اصلاً. اينمليت ‌ حالاهمدارندمی کند. آدم آدم است ديگر. يعنی چه؟ توی اين ‌ که اصلکار را خراب می اند، توی اقتصاد ‌ های اسپانيايیو فلانو فلانو فلانحلشده ‌ آمريکا، ملت کنند ديگر. ‌ دارند کار می ترتيب، واردحزبتودهشديد؟ ‌ اين ‌ به ایکهگفتم از عشاير شيراز نوشته بودم، ‌ نوشتم. همين مقاله ‌ بعد هم مقاله می چاپ شده بود. در حزب توده هم آشناهایی داشتم؛ اسکندری را از دور کلاسی ‌ هاییکه هم ‌ ای آشنا بودم، بچه ‌ خرده با انور خامه ‌ شناختم، يک ‌ می من بودند، توی حزب توده بودند. تمدن بود، دانا بود، مجاب بود. خب، ها تویحزب توده بودند ديگر. آن روزکه رفتم تویحزب ــ در خيابان ‌ این رفتيم توی ساختمان حزب. اين ‌ فردوسی يکحياطی بود، از آن حياط می و انتشاراتفلان و فلان بود. ظفری ‌ و روزنامه رهبری ‌ حياط، جای روزنامه

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2