با ابراهیم گلستان

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 60 کارکنم؟»گفت: «من ‌ توانم برایشاندلیل بیاورم.»گفتم: «خب، منچه ‌ نمی گیرم، شما بروید باهاشان حرف بزنید.» رفته بود،گفته بودند که ‌ وقت می شود. من هم لجمگرفته ‌ آییم. یک آقایی آمد و گفت این نمی ‌ ما خودمان می بود،گفتم: «آقاجان، هرکه در را باز بکند بیاید بگوید من از طرف سازمان توانم. ‌ امنیت آمدم، بگوید خودت را از پنجره پرتکن پایین...که من نمی دهیم.» ‌ ای بدهید که من بدانم.» گفتند: «ما ورقه به کسی نمی ‌ یک ورقه تواند بیاید خودش را معرفیکند که من سازمان ‌ گفتم: «پس هرکس می ی ما ‌ امنیت هستم دیگر!» قهر کرد، رفت. تلفنکردند که آقا، این نماینده تواند ‌ آمده و... . من باز همانحرفرا زدم.گفتم: «آقاجان! ببین، هرکسمی تلفن بکند، بگوید من رئیسسازمان امنیت هستم، من سرلشکر پاکروان شناسم. یعنی چه آخر این حرف؟» ‌ هستم. منکه سرلشکر پاکروان را نمی جا.» یک ‌ گویم.گفت: «آقا شما فلان روز بیایید فلان ‌ دید من درست می ای بود، رفتیم آنجا. یک آقایی آمد، ‌ ی خیابان ایرانشهر، خانه ‌ جایی دنباله خیلیکوچولو، به اسم سرهنگ فرزد، سرهنگ فرزاد، سرهنگ فرزین، شود ‌ یکچنین چیزی.گفتم: «آقا، دستگاه باید حرفش منطقی باشد، نمی جوری رفتار کرد. این پسره را شما حبسشکردید، تمام شده، آمده ‌ این شود بهش ‌ توانید بدهید،کار خصوصی هم نمی ‌ بیرون.کار هم بهش نمی داد؟ خب، تا دیروز به جرم اشتباهی سیاسی حبسشکردید، فردا به جرم خواهیدحبسشکنید. اینکار یعنیچه؟»گفت: ‌ کشیمی ‌ واقعیدزدیو آدم اش چیستکه حرف من ‌ «حرف شماکاملاً درست است.»گفتم: «فایده کنم این آدم با شما باشد،کار هم بکند، ‌ درستاست؟»گفت: «من قبول می ی ... نفرستید او را.» خیلیساده بود، خیلی قشنگبود.گفتم: ‌ اما به منطقه کار بکنیم؟ آن سرهنگیکه از منطقه ‌ کارش بکنم؟»گفت: «ما چه ‌ «پسچه

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2