237 در زندان استبداد گویم که برود. تلفنی موضوع را به محمد من ساعت شش به همسرم می نیز اطلاع دادم. ساعت شش دوباره از دریچه مأمور را صدا زدم و او باز با کنم امروز کربلایی تماسگرفت. مأمور زن از قولکربلاییگفتکه فکر نمی کنیم. به کارشان انجام شود. به همسرشان بگویند برود و فردا خبرشان می مأمور زن گفتم: بعد از آنکه همسرم رفت نگویید حالا آزادی، بیا برو. من توانم به او بگویم بازگردد و افزودمکه در آن صورت خودتان باید مرا به نمی خانه ببرید. او گفت: باشد. به محمد که هنوز بیرون زندان منتظر ایستاده بود زنگ زدم وگفتم: ببخشید که این همه منتظر ماندی. خیلی خسته شدی. شود. بهتر است به خانه گویند که امروز کارها تمام نمی مسئولان زندان می بروی و استراحت کنی. فردا با تو تماس خواهم گرفت. ی بالا رفتم. به این ترتیب محمد به سمت خانه حرکتکرد و من به طبقه لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. کمی بعد مهوش خانم ها ناراحت بودند که مسئولان زندان از صبح تا ی بچه برایم شام آورد. همه آن هنگام ما را این گونه سر کار گذاشته، اذیت کرده بودند. البته چنان که دقیقه ۴۵ ی معمول زندان همین گونه بود. حدود گفتند شیوه دوستان می بعد، مهوش خانم خندان و دوان دوان آمد و گفت: پاشید، پاشید حکم تان آمده است. من روی تخت نشسته بودم. سرم را میان دو دست آزادی روم. محمد الان یا به خانه رسیده و یا نزدیک گرفتم وگفتم: نه، امشب نمی زنمکه بازگردد. ناهید، نرگس، آنیشا، فریبا، مریم خانه است. به او زنگ نمی حسینی، مریم یحیوی و چند نفر دیگر دورم جمع شدند. مهوش خانم حاج دانم او آن قدر زنم. می روم و به محمد آقا زنگ می گفت: من خودم می خوشحال خواهد شد که خستگی از یادش خواهد رفت. سپس گفت: اگر نروی، تو را در پتو خواهیم پیچید و بیرون زندان خواهیمگذاشت تا محمد آقا بیاید و تو را ببرد. همه خندیدیم. مهوش با سرعت رفت. ناهید گفت: پاشو، پاشو تا فردا معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد. ممکن است نظرشان
RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2