نامه‌های زندان

111 نسرین ستوده یعزیزم، سلام ‌ مهراوه روزیکه در اینچهاردیواریهستم ‌ دانیکه بیشازهرچیز درطولشبانه ‌ می امکه ‌ اندیشم. از تو چه پنهان، بارها از خود صادقانه پرسیده ‌ به تو و نیما می امکمتر به نتیجه ‌ کدامتان را بیشتر دوست دارم. اما هرچه بیشتر کاویده ام. من تو و نیما را مساوی مساوی مساوی مساوی دوست دارم. ‌ رسیده آید وقتی برای ‌ خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد هم دوستتان دارم. یادت می زده شده ‌ اولین بار فهمیدیکه نیما را باردارم، خیلی خوشحال و هیجان بودی، ولی بلافاصلهگفتی باید قول بدهی او را بیشتر از من دوست نداشته باشی؟ منصادقانه بر سر قول آن روزم هستمکهگفتم هرگز نیما را بیشتر از تو دوستنداشته باشم. اندیشم. به لحظاتی ‌ ها بهشما دو تنمی ‌ دختر عزیزم، منروزها وشب هاییکه شاید از مدرسه با دلخوری به ‌ که نیاز دارید درکنارتان باشم. لحظه آیی و دوست داری درد دلکنی و من نیستم. خیلی طبیعی است، ‌ خانه می ی ‌ آید. یا نیما... اما همه ‌ ها برای آدم چنین لحظاتی پیش می ‌ گاهی وقت دانم بابا اینکار ‌ ی عالی شما دو تا با پدرتان است. می ‌ ام به رابطه ‌ دلخوشی

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2