نامه‌های زندان

183 نسرین ستوده داد. یادم ‌ آورم. یادم است به درس و مشق ما خیلی اهمیت می ‌ و به یاد می اینشده بودم، یعنیسنم بهسنمدرسه رفتننرسیده بود، ‌ استهنوزمدرسه هاکیفجزو چیزهایگران ‌ ولی عاشقکیفو دفتر و کتاب بودم. آن زمان خریدند. ‌ رفت،کیف نمی ‌ ایکه به مدرسه نمی ‌ طوری برای بچه ‌ بود و همین هاییکه با چهار تا بچه داشت، برایم دفتر و ‌ یگرفتاری ‌ ولی مادرم با همه کردم از رویکتابکلاس اول بنویسم. ‌ کتاب خریده بود و من سعی می بردم و یادم ‌ نوشتم، ولی از همان نوشتن لذت می ‌ دانی چقدر غلط می ‌ نمی مان تعیینکرده ‌ ای را در کنار یکی از طبقاتکمد چوبی ‌ است مادرمگوشه دادن ‌ گذاشتم. مهراوه جان، البته ازدست ‌ بودکه من دفتر و کتابم را آنجا می طور استکه ادامه ‌ مادرم خیلی سخت است، اما داستان زندگی همین یابد. مرگ پایانکبوتر نیست! مهم آن استکه زندگی ادامه دارد... . ‌ می فعلا خداحافظ ۱۳۹۱ دی ۱۵ شش بعدازظهر جمعه ـ آن یادداشت را چند ساعت پیش برایت نوشته بودم و حالا ساعت نزدیک ی نامه را ‌ شب است و من در تختم هستم که برایت ادامه ‌ به یکِ نیمه نویسم. من دوست دارم در طول روز چندین بار برایت نامه بنویسم. ‌ می طور در طول روز با تو و نیما و بابا و خیلی ‌ دانی مهراوه جان؟ من همین ‌ می طورکه با شما ‌ کنم. برای همین دوست دارم همین ‌ از دوستانم صحبت می ات و ‌ کنم، برایتان هم بنویسم. فقط امروز یاد دورانکودکی ‌ صحبت می گفتی، ‌ پرور افتاده بودم. آرزو جون یادت است؟ تو می ‌ مهدکودکِ گل «مامان ببین موهایشچقدر قشنگ است!» عاشق آرزو جون بودی. امروز

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2