نامه‌های زندان

313 نسرین ستوده یپستی] ‌ [نامه یعزیز و نازنینم، سلام ‌ مهراوه دانی چقدر دلم برایت تنگ شدهکه در روز جمعه ساعت سه، به میز ‌ نمی دانی مادری به سن من با ‌ ام تا برایت نامه بنویسم. می ‌ ی بند آمده ‌ مطالعه کند؟ ‌ اش فکر می ‌ ای به سن تو چقدر به خاطراتکودکی بچه ‌ داشتن بچه گرفتم و باهم به منزل ‌ اش، روزهاییکه ماشین می ‌ ی تولدش، نوزادی ‌ لحظه بزرگکه ‌ رفتیم. خالهگیتیکه همیشه عاشق تو بود و مامان ‌ بزرگمی ‌ مامان تر است ‌ گفتبچه بادام استو نوه مغز بادام استو مغز بادام خوشمزه ‌ می اتمحو تماشای ‌ بزرگبودیو با معصومیتکودکانه ‌ و تو که عاشق مامان اش، به ‌ دانی یکمادر غیر ازخاطراتکودکی بچه ‌ شدی. می ‌ بزرگمی ‌ مامان اشهر دو، تمام شده ‌ کند؟ به اینکه دنیایکودکیخودشو بچه ‌ چه فکر می ای ‌ هایکودکانه ‌ نشیند تا صدای خنده ‌ اش می ‌ و به انتظار دنیایکودکی نوه دانیکه چقدر خوشحالمکه تفاوتسن ‌ اشرا پر کند. تو نمی ‌ دوباره آشیانه یما از دنیایکودکی نیما لبریز است. ‌ تو و نیما زیاد شده استو هنوز خانه

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2