زنان فراموش‌شده

کاغذهایی از بند نسوان ۱۳۷ شوهرم به خاطر چک من را انداخت زندان فاطمه خانم تمام ۱۰ روز ی که بازداشت بود، نه چادر مشکیای که به خودش پیچیده بود راکنار گذاشت و نه از کیف ورنی رنگ و رورفته اش جدا شد. شب اول تا خود صبح کز کرده بود گوشه تختش و گلوله گلوله اشک میریخت، روزه ای بعد، وحشت زده و حیران، به رفت و آمد و زندگی زنان در میانه بنده ای او ی ن و درهای قفل شده به رویشان خیره شده بود. زنی در میانه ۵۰ سالگ ی و ش بی ه همه زنان معمولی گوشه و کنار شهر که هنوز باورش نمیشد شوهرش به خاطر امضای یک چک ضمانتی او را به زندان انداخته تا مجبورشکند هرچه دارد را ببخشد و برود. ای الصه خ از زندگی که چه عرضکنم، نمیشه گفت زندگی... دختری بودم ۱4 ساله، بچهی تهران و آقایی به خواستگاری من آمد با ۱۱ سال تفاوت. ۱۱ ال سال از من بزرگتر بود. خ صه میگویم که من در این ازدواج نقش ی نداشتم. وقتی ازدواج کردم و زندگی را شروع کردیم، عروس دو ماهه بودم که این آقا سرناسازگاری را گذاشت و هرشب دوستانش او را مست و خراب به منزل میآوردند . (ناگفته نماند که وقتی ازدواج کردیم به شهرستان رفت ی م .) خالصه هر شب حال خوبی نداشت وکار ما به دادگاه کشید و ۱4 ماه طولکشید و این آقا طالق نداد. نه به خاطر من، فقط بهخاطر مهریه طالق نداد. من تازه شده بودم ۱6 ساله (چون یک سال و نیم هم عقد کرده مانده بودیم) ال باز هم با همه مشک تی که داشتیم به خانه آن آقا برگشتم، ولی چه برگشتنی، هر روز از روز پیش بدتر میشد و من هم، این خواسته قلبی خودم نبود که با این آقا زندگی کنم، چون توی فامیل ال ما رسم نبود که دختر ط ق بگیرد و میگفتند که دختر باید با لباس سفید رفته و باکفن برگردد. تا اینکه چهار سالگذشت و من بچه دار شدم و خدا به من یک پسر داد. ولی این بچه را چه جوری بزرگ کردم، بماند، چون خودم هم خیاطی میکردم و هم هنرهای دستی و باز هم زندگ ی کردم، با تمام مشک ی الت که او و مادرش و بعضی از فام ی ل او که از همین آقا رو میدیدند [برایم به وجود میآوردند.]

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2