زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 2۳ است. ساعت خاموش ی که شد یکی از زندانبان ها بقیه ال را فرستاد با . زنها برای راحله و نازنین سجاده پهنکردند و چند جای مفاتیح را نشانگذاشتند که این دعاها استجابت شان رد خور ندارد. زن هاکه رفتند راحله شروع کرد به خشک کردن موهایش و نازنین کتاب دعا به دست، ماتش برده بود. فرد ا صبح، ساعت چهار صبح، زندانیها جمع شده بودند توی راهروی بند. آن شب خیلیها خواب شان نبرد، فقط راحله و نازنین نبودند، چند مرد دیگر هم قرار بود آن شب اعدام شوند. دل زن ها جوش آن ها را هم میزد و خدا خدا میکردند که اولیای دم به رحم بیایند و ببخشند. یکی راه میرفت ُو اَمّن یجیب میخواند، یکی نشسته بود و تسبیح میانداخت، یکی ناخنهایش را میجوید و ستایشکه تازه حک م اعدامش تأیید شده بود، از حال رفته بود. همه بودند. حتی خانم هاشمی هم که دیروز با کل بند دعوا کرده بود و زنده و مردهی همه را ر ی خته بود روی دایره، نشسته بود روی صندل ی و به خدا فحش میداد که چرا عرضه ندارد جلوی اعدام این بدبخت ها را بگیرد . همه خدا خدا میکردند که زندانبان ها، تنها برنگردند. ستایش انگار فردای خودش را رج بزند، یک چشمش به ته راهرو بود که آمدن زندانبان را ببیند و یک چشمش به روزنهی کوچک رو به حیاط که خورشید با نیاید ال . رسم اوین این است که آفتاب باال نیامده ال اعدامیها باید با ی دار باشند. ساعت یک ربع به شش صبح بود که یکی از ی میلههای بند یک ال داد زد خبر ی نشد؟ هوا هنوز گرگ و میش بود و سر و کلهی خورشید داشت پیدا میشد. صدای قفل راهروی اصلی زندانکه آمد، همهی نفس ها در سینه حبس شده بود. اول زندانبان آمد. بعد راحله و پشت سرش صدای قفل شدن راهرو. نازنین نبود. راحله که جلوی پنجره ی بند ما، نرسیده به بند سه، بغضش ترکید، صد ای گریهی زن ها به آسمان رفت. اولین بار بود که راحله گریه میکرد . درست پای چوبه ی دار دستور توقف حکمش رسیده بود، دو ماه وقت داشت رضایت بگ ی رد . زندانبانی که همراه شان بود میگفت «تا وقتی طناب رو انداختن گردنش،

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2