زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 2۷ عکسش را نشانم داد، با حسرت گفت، حیف از آن موهای خَرمنِش و قربانصدقهی فرهای درشت موهای مشکیاش رفت. بعد، عکس را مثل یک گنج در کیفش گذاشت وگفت: «وقتی اینجا بود، موهاش شپش افتاد و مجبور شدم از ته بزنمش». روی «اینجا بود» مکث کرد، چشمهایش پر و خالی شد و همانطور که با گوشهی آستینش، قطره اشکی راکه روی صورتش سُر خورده بود، پاک میکرد، قرص و محکمگفت: «از اینجا که برم، میبرمش پیش خودم و موهای قشنگش را خرمن میکنم دوباره.» ی ک شبکه بعد از ساعت خاموشی، روی موزاییکهای سرد راهروی بند نشسته بودیم، تعریف کرد که دو سال پیش، خودش و شوهرش به خاطر چک برگشت ی بازداشت شدند. کسی را نداشتکه بچه اش را نگه دارد و گلنار را هم با خودش آورده بود زندان. پدر و مادرش سالها پیش مرده بودند و خواهر و برادرهایش هم از وقتی که از پسرعمویش طالقگرفت و سنت عشیره را شکست، طردشکرده بودند. از همان بچگی که در کوچه پسکوچههای اهواز لیلی بازی میکرد، در گوشش خوانده بودند «تو مال پسرعمویت هستی» و تازه خیلی شانس آورده بودکه صبر کردند تا دیپلمش را بگیرد . بعد از ازدواج با هزار التماس و شرط و شروط، شوهرش اجازه داد که دانشگاه برود. ادبیات عربی قبول شد و فکر کرد، حاال که زورش به قانون عشیره نرسیده و بدون عشق و اختیار، زن پسرعمویش شده، ش ای د بتواند با درس وکار، تقدیرش راکمی جابه جاکند. تقدیر خودش و تقدیر دخترک ی که هنوز یک سال از ازدواجش نگذشته، به دنیا آورده بود. وقت ی از روزهایی حرف میزد کهگلنار را بغل میکرد و از این کالس به آن ال ک س میرفت، چشمهایش برق میزد و میگفت: «هیچکس بچه ام را نگه نمیداشت که شاید درس خوندن از سرم بیفته، من اما از رو نرفتم. بچه رو بغل میزدم و میبردمش سر کالس. با استادها حرف میزدمکه برام غیبت نزنن و جزوه ها رو از بقیه میگرفتم و توی خونه درس میخوندم . دلم خوش بود که درسم تموم شد، کار میکنم و دستم توی جیب خودم میره و برای خرید یک

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2