زنان فراموش‌شده

68 زنان فراموششده کارهاش میترسیدم. مریض بود اصالً. وقتی خونه ی خودمون بودیم با من نمیخوابید . اصال دست بهم نمیزد . مهمون که میاومد یا جایی که میرفتیم زور میکردکه همین ا ن میخوام ال . اتاق جدا هم که نبود توی مهمونی. همه یه جا میخوابیدیم. حالیش نبود این چیزا . فقط این هم نبودکه، اینقدر این و اون رو انگشتکردکه سال ها بودکه نهکسی خونهمون میموند، نهکسی ما رو شب خونه ش دعوت میکرد. خبر مرگش، کپه ش رو کهگذاشت زمین، زن داداشم گفت تازه که عروسی کرده بود یه شب که خونهشون بودیم نصف شبی رفته بود سراغش. از ترس شوهر خودش و آبروریزی هیچی نگفته بود و فقط جیغ کشیده بود که مثال کابوس دیده . به من هم تا اون موقع نگفته بود که مثال ناراحت نشم. شوهرم بود دیگه خی رسرش . ال خ صه با یه همچین آدمی من زندگی میکردم. کمی که سنّم رفت باال و افسار زندگی رو گرفتم دستم، فکر کردم باید یرم الق بگ ط . اون موقع کار هم م ی کردم . باالخرهکارگاهی که آرزوش را داشتم، زده بودم. سرمایهش را بابام داده یکار ال شوهرم ب بود که مث نباشه، ولی ال عم من ادارهش میکردم. وقت ی رفتم دادگاه تقاضای طالقکنم،گفتن چونکتکت نمیزنه و معتاد هم ن ی ست، مشمول عسر و حرج نمیشی. روم نمیشد بگم به دختربچه ها نظر داره. خجالت میکشیدم . با هر بدبختی بود یه جوری غیرمستقیم گفتم. فکر میکردم ال ا ن دیگه قاضی صیغهی ال ط ق رو میخونه. میدونی چیگفت؟ مرتیکه عوضی برگشت گفت حتما تو خوب ارضاش نمیکنی میره سراغ بقیه . خون جلوی چشمام رو گرفته بود. میخواستم قاضی رو خفه کنم، اینقدر داد زدم که مأمورای دادگاه بهزور بیرونم کردن. شب که رفتم خونه و چشمم توی چشم ای شوهرم افتاد، دلم میخواست بکشمش. اسیر شده بودم و هیچکس حالیش نبود که چی دارم میکشم. فقط کهکتک زدن نیست . روان آدم داغون میشه و هیچ مرهم ی براش نیست.» - نمیتونستی به خونوادهی خودت ی ا خودش بگی؟ - «خونواده اش خبر داشتن. برای همینه ین النم ا که ا همه احترام من رو

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2