زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 8۱ از فکر اینکه دوباره بخواد شروعکنه، داشتم دیوانه میشدم . اولش فکر کردم از خونه فرار کنم، ولی ترسیدم . به هارت و پورت االنم نگاه نکن. یک دختربچهی ۱8 ساله بودم که جز راه مدرسه جایی را نمیشناختم، از فکر اینکه شب ها را مجبور باشم توی پارک بخوابم و گیر مردای غریبه بیافتم، وحشت داشتم. شلوغکاری برادرهام را بهانه کردم و به مامان گفتم بذار من برم خونه مامان بزرگ، اونجا بهتر میتونم درس بخونم. قبول نکرد.گفت منکه نمیتونم دختر جوانم را از خودم دورکنم. جلوی چشم خودمکه باشی خیالم راحتتره. آخرش فکر کردم این یکساله را هرطوری هست باهاش تنها نمیمونم و اصال ً شبها نمیخوابم یا بهانهای جور میکنم توی هال میخوابم و بعد از دیپلم به اول ی ن خواستگاری که اومد بله را میگم و میرم. اینقدر مضطرب بودم که نمیتونستم چیزی بخورم و تا لب به غذا میزدم، ال با میآوردم اسم ال حو و اص نبودکه سه ماههکه پریود نشدم. ماه چهارم بودکه یک روز از حال رفتم و بردنم ب ی مارستان . به هوش که اومدم فقط بابا با ی ال سرم بود. نمیدونستم کجام و میخواستم فرار کنم ازش، اما اینقدر ترسیده بودمکه زبونم بند آمده بود و حتی انگشتم را هم نمیتونستم تکون بدم . همون جا بود که خودش بهم گفت حامله ام.گفت اگه مامانت بفهمه خودش را میکشه . گفت بچه را میاندازیم و من بعدش دیگه بهت دست نمیزنم . قسم میخورم . رنگ توی صورتش نداشت و نمیدونستم واقعا ناراحته یا داره فیلم بازی میکنه؟ مامانکه اومد توی اتاق، بابا داشت گریه میکرد . اما من، حتی وقتی مامان بغلم کرد و سرم را گذاشت روی سینهاش هم بغضم نترکید . داشتم خفه میشدم و فقط دلم میخواست داد بزنم و آبروش را ببرم اما نمیتونستم، میترسیدم.» ال حا دوتاییمان داشتیم گریه میکردیم. آرام و بیصدا. اشکهای من را که د ی د، گفت: «نمیخوام دلت به حالم بسوزه ال ها. اص نمیدونم چرا دارم اینها را برات تعریف میکنم. اینجا همه فکر میکنن من یک دختر سنگدلمکه باباش را کشته وگذاشتنم توی بند قاتل ها. هیچکس نمیدونه چی به سرم اومده. هیچکس نمیدونه حتی به خاطر اینکه اینهمه سال بهم تجاوز میکرد هم نبود که کشتمش. به خاطر بچه ام بود. همونی که هرهفته میارنش مالقاتم.»

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2