زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 8۳ از عهدهی خودم و بچهام بربیام . نهکه برام آسون باشه، شب قبلش تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم . اما باید بین بابام و دخترم یکی را انتخاب میکردم. نمیتونستم دخترم را بکشم. بابام راکشتم.» بق ی ه ماجرا را همان شب، در اتاقش برایم تعریف کرد. اتاقش وسط راهرو بود، یکی از آن اتاقهای کوچککنار حمامکه دو تا تخت سه طبقه داشت. هر الفه و روکش ی ک دست شش تا تخت م داشتند. بین تختها و دیواری آنقدری جا بودکه دو نفر کنار هم بنشینند و همان جا چند تا بالش را مثل پشتی به دیوار تک ی ه ال داده بود. تا نشستم از ف سک رنگورو رفتهای که کنار سینی استکان و نعلبکی لبپریدهاش، زیر تختگذاشته بود، برایم چای ریخت وگفت: «اینجا امکانات مون در این همین حده دیگه.» بر ای م گفته بودکه روزهای اول فکر نمیکرد یک هفته هم اینجا دوام بیاورد. از یک خانهی مجلل در زعفرانیهی تهران پرت شده بودگوشهی این تخت آهنی و حت ی آب و چایی زندان را هم نمیتوانست ال اما م بخورد، حا یگفت : «راستش را بخواهی هنوز نمیدونمکه اینطوری توی الکت با ف زندان موندن سختتره، ی ا اون روزهایی که بابای خودم ترتیبم را میداد و من حتی جرئت نداشتم به کسی چیزی بگم. حتی وقتی مأمورها از اثر انگشتم روی لیوان آبمیوه، بهم مشکوک شدن و بردنم بازجویی هم نمیتونستم راستش را بگم و گفتم که به خاطر پولشکشتمش. وقتی دیدم دارن حکم اعدامم را میدن و بهشونگفتم اصل ماجرا چی بوده و حامله ام، حتی از روزی که کشتمش هم سختتر بود. هرچ ی بود بابام بود.» «هرچ ی بود، بابات بود.» این را پدربزرگش و قاضی دادگاه هم بهشگفته بودند. گفته بودند که هرکاری ألخره بابات بود و نبا ید میکشتیش همکهکرده بود، با و حاال هم که کشتیش باید اعدام شوی. مهسا میگفت که هیچ وقت فکر اینجایش را نکرده بود. همیشه فکر میکرد تقصیر خودش استکه جرئت ندارد بهکسی بگوید پدرش به او تجاوز میکرد . فکر میکرد به دادگاه و قاضی که هیچی حتی اگر به پدربزرگ و مادربزرگش بگوید، ماجرا تمام میشود و جلو ی پدرش میایستند. روز دادگاه اما قاضی پرسیده بود: «چرا شرایطی به وجود میآوردیک ه به تو تعرضکند؟»

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2