زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 8۷ وسط همین داد و قال، یکی از زندانبان ها آمد داخل بند و به خانم صمدیان یر الن که د گفت: «ا شده وکاری نمیشه کرد، این دختره امشب رو بمونه اتاق شما که وکیل بندی، تا فردا ببینیم چیکار باید بکنیم .» همه به خانم صمدیان چشم غره میرفتند که نه. میترسیدند دوباره آن دوتا بیایند سراغ مینا و شرش دامن آنها را هم بگیرد. ه ی چ اتاق دیگری هم مسئولیت مینا را قبول نکرد و آخرش فرستادندش اتاق قرنطینه و خانم صمدیان گفت «خودم شب بهش سر میزنم.» صبح مینا را صدا زدند که وسائلش را جمعکند و برود یک بند دیگر. ی ک هفته بعد، مینا آزاد شد. روزی که قرار بود آزاد شود از صبح توی راهروهای زندان میچرخید و میگفت : «مامانم اومده دنبالم، رسیدش بگید صبر کنه، من دارم میام.» زنها میخندیدند و میگفتند : «باشه، تو دختر خوبی باش ما میگیم که صبر کنه برات.» عصر که اسمش را خواندند برای آزادی، همهگفتن «به دلش برات شده بود طفلی.» ال شه میگفت وقتی مینا را برده جلوی در زندان که تحویل مأمورها بدهد، ی ک زن حدود چهلسالهی شیک و پیک آنجا بود که میگفتند مادر مینا است. شهال از مأمورها شنیده بود که مینا موقع خرید مادرش راگمکرده بود و مادرش از وقتی رسیده بود مدام میپرسید داروهاش چی؟ بردی نش دکتر؟ داروهاش را دادین؟ بچه م حالش خوش نبودها، یک روز قرصش را سروقت نمیخورد، فاجعه بود. مادرش گفته بودکه همهی این سه ماه، هرچی بیمارستان و تیمارستان توی شهر بودهگشته و فکرش را هم نمیکرده که دخترش راگرفته باشند.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2