زنان فراموش‌شده

راوی زندانی است ۹۱ لحظه توقف، به زندگی عادی برگردند. من اما، گوشهی راهرو از ترس و سرما میلرزیدم و صدای به هم خوردن دندانهایم توی گوشم میپیچید. اولین بارم بودکه اینهمه به مرگ نزدیک شده بودم. به مرگ که نه، به کشتن. به دار زدن زنی که تا همین چند ساعت پیش، کنار من نشسته بود و برای زنده ماندنش دست و پا میزد. شروع کردن از این نقطه، به عنوان شفافترین تصویری که از زندان دارم، ش ای د شروع صادقانهتری هم باشد. صادقانهتر، برای اینکه از یک جایی به بعد، حافظهام بعضی روزه ای زندان را پاککرده است. بعضی روزها و شب ها، مثل ش بی که راحله اعدام شد و من فردایش آزاد شدم. یادم استکه اتاق شماره سه ال پیش لی نشسته بودم، یادم استکه همه پچ پچ میکردند و یکی از زن ها، کنار گوشم گفت: «میگن راحله را بردن انفرادی.» یادم است که جِلوِه خبر را که ش نی د، سرش راگذاشت روی زانوهایش و من فقط لرزش پاهایش را میدیدم. اما از اینجا به بعد را یادم نمیآید و هیچ تصویر زندهای از آن ندارم. روزها و سالهای اول بعد از آزادی، دربارهی آن شب زیاد نوشته ام. نوشته امکه چطور به در زندان میکوبیدمکه یکبار دیگر راحله را ببینم . نوشته ام چطور تا خود صبح تو ی راهرو ی بند، بال بال میزدیم و همه درها بهروی ما قفل بود. نوشته ام که چطور وقتی خورشید طلوعکرد و زندانبان ها بدون راحله برگشتند، دنیا وارونه شد و من آنقدر خالی شده بودمکه حتیگریه هم نمیکردم. ال حا اما هیچ کدام اینها را یادم نیست و اولین تصویر جانداری که دارم، از فردا صبحش است،که زندگی دوباره ادامه داشت و من مچاله شده در خود، نظاره گرش بودم. پس شاید باید دوربین را برگردانم و روایتم را از آخر، از همین نس ی ان شروعکنم. ش ای د هم نه، چیزی که باید روایت شود، روایت ساده و معمولی روزه ای زندگ ی در زندان است. زندگیای که نه به عجیبی و غیرقابلباوری آن رؤیای سال ها قبلم بود و نه به جانکاهی و غیرقابل تحمل یِ شب آخر زندان. روایتی بر اساس زندگی روزمرهی یک زندانی که در 45 روز بازداشتش، هر روز در یک دفتر 60 برگکاهی، از زندان و زندانیها و خودش، نوشته است:

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2