با ابراهیم گلستان

79 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره شناسم.گفت: «منگلشیریهستم.»گفتم: ‌ نشسته است.» رفتم، دیدم نمی اید؟»گفتم: «کدام ‌ «حال شما؟»گفتکه: «شما چرا اینکتابمرا نخوانده خیر! شما ‌ .»گفت نهشازده احتجابام؟»گفت: « ‌ کتاب شما را نخوانده جور هستید، مغرورید، فلان هستید، چه هستید، چه هستید... .گفتم: ‌ این «یک دقیقه صبر کنید. اینکتاب را من قبل از اینکه بروم سفر، نعمت حقیقی، شوهر لیلی، به منگفته بود اینکتابرا بخوانیدشما. منهم توی هواپیما شروعکردم به خواندنکتاب، و مطابق معمول خودم بغل تمام صفحاتهمحاشیه نوشته بودم.»کتابرا آوردمگفتمشما نگاهکنید. نگاه ام.گفت: ‌ نویسیکرده ‌ ام و حاشیه ‌ کرد و عوضشد. دید من همه را خوانده ی خوبی ‌ «خب این عیبش چه بود؟»گفتم: «کتاب خوبی نوشتید. قصه ی خودش ‌ نویسد، در داخل قصه ‌ نوشتید ولی خب، وقتی آدم کتابی می شود. این را باید کس دیگری بخواند، شاید ‌ ملتفت بعضی اشکالات نمی بفهمد.» اینگذشت و رفت و من دیگر ندیدمش تا یک سال، شش ماه قبل از مرگشکه آمده بود اینجا. تلفن به منکرد. منگفته بودمکه برایشسخت وقت نیامده بود، فکر کردم پیدا ‌ همه راه بیاید اینجا، هیچ ‌ استکه این گالری، رستوران ‌ آیم. شب باهاشقرار گذاشتم تِیت ‌ کند،گفتم من می ‌ نمی اشرا به یاد بیاورم، یادم ‌ خواستم قیافه ‌ خوبیهم هست. آمد. من هرچه می آمد، من جایی ایستاده بودمکه مشخص باشمکه من هستم. او هم ‌ نمی مرا شناخت. رفتیم نشستیم توی رستوران، رستوران خیلی خوبی هم بود. آنجاییکه ما نشسته بودیم، نقاشیکه آن تو بود، هیچ شناختی نداشت. کدام از این آثار توی ‌ ها را نشانش دادم، هیچ ‌ بردمگرداندمش، تمامگالری زد. خب اشکالی ندارد. این دو تا برخورد ما بود. قبل از ‌ ذهنش زنگ نمی

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2