با ابراهیم گلستان

ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره 90 هرحال مرا ولکردند. به خود سمیعیگفتم بالاخره من باید بدانم چرا ‌ به ایم؟ بعد تلفنکرد،گفتکه: «مقام ‌ کار کرده ‌ اند. چه شده؟ ما چه ‌ مراگرفته امنیتی، پرویز ثابتی،گفت فلان روز برو سازمان امنیت.»گفتم: «سازمان ی ما بود ‌ آباد نزدیکخانه ‌ آباد.» سلطنت ‌ امنیتکجاست؟»گفت: «سلطنت ودستگاهی دارند.صبح باکاوه، ‌ ولی من اصلا خبر نداشتمکه آنجا چنین دم پسرم، رفتم. بهکاوه همگفتم: «اگر دیر شد تو اینجا نایست برو. برو خبر جور ‌ بدهکه باز ما راگرفتند دیگر.» رفتم تو. این آقای ثابتی را دیدم. همین کس ندیده بودم. ‌ که از در آمد تو، احساسعجیبیکردم، چیزیکه در هیچ ام. یکی این، یکی حسین فاطمی. وقتی ‌ طوری دیده ‌ دو نفر را فقط من این اش نشسته بود، وقتی رفتم ‌ وزیر امور خارجه بود پشت میز وزارتخارجه ام. حالا ‌ دانست منکی ‌ دیدنش، چنان از پشت میز نگاهکردکه انگار می هرحال، به پرویز ثابتی ‌ ها. به ‌ سردار ملی است، شهید راه وطن هست و این اند خب، یککسی به ما بگوید چرا. من اعتراض ‌ گفتم: «آقا ما را گرفته اند، نه، برایکنجکاوی ‌ کنمکه چرا خلاف قانون، مرا بازداشتکرده ‌ نمی دانید از آن ‌ خواهم بدانم قضیه چه بوده.» گفت: «شما می ‌ شخصی، می ایکه شما راگرفتند فقط ‌ ایکه ما به اسمشما برخورد کردیم تا لحظه ‌ لحظه یازده دقیقه طولکشید؟»گفتم: «اینکه توجیه نشد، برایخاطر اینکه از آن دهید تا وقتیکه مغز من ‌ تیر را فشار می ‌ ی یکهفت ‌ ایکه شما ماشه ‌ لحظه کشد. اینکه ‌ سر پخشبشود، یازده ثانیه هم طول نمی ‌ روی تمام دیوار پشت بودن نیست.» توی فکر فرو رفت،گفت واضح استکه ما ‌ ای ‌ معنی حرفه چیزی شما ‌ خواهم بدانم چه ‌ برای فلان فلان. گفتم: «قبول دارم فقط می را وادار به دستگیری منکرد.»گفت: «آن جملهکه شما به ساعدی نوشته امکه چیزی ‌ بودید.»گفتم: «کدام جمله؟ من اصلاً با ساعدی مکاتبه نکرده

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2