با ابراهیم گلستان

89 ها، هدایتودیگران ‌ زندگی،کتاب ‌ ی ‌ با ابراهیمگلستان، درباره ی خوبی است. ‌ سوم من بود. خیلی قصه ‌ ی دوم ‌ نوشتم. شاید قصه ۱۳۲۶ «مردیکه افتاد»، تمام حرکتساختمان فکری این آدم، مقداری تفکرات خواست، مسائل ‌ ی قبلی می ‌ ــ حالا این لغت خیلی پرمدعا است ــ زمینه مختلفی لازم داشت، راجع به اینکه آدم قصه را چطوری بگوید، آدم وقتی دهد، رفلکس ‌ لعملی نشان می ‌ ا ‌ شود، چه عکس ‌ ای می ‌ دچار چنین مخمصه شکلی است، همه را باید آدم دنبالکرده باشد. ‌ اشچه ‌ عصبی خواستند؟ ‌ اما نفهمیدمشما را برایچهگرفته بودند.چه می ایکه منشاید بیستروز روی آنکار کرده بودم. در پایان ‌ ها!سر یکجمله بازی، ‌ ام: «رفتم تماشای آتش ‌ که به تماشا رفته بود» نوشته ‌ ای ‌ داستان «بیگانه ها نم برداشت.» وقتیساعدی راگرفته بودند، یکمشت ‌ باران آمد، باروت مکاتباتیکه او داشتکه خودش به اشخاصنوشته بود، یا اشخاصبه او جورکهگلستان به ماگفت ‌ نوشته بودند، یکجایی دیده بودند نوشته همان ها نم برداشت». فکر کرده بودند ‌ بازیباران آمد باروت ‌ «رفتیم تماشای آتش ور ‌ این فرمول خفیه است. آمدند ما راگرفتند. بعد هم تلفن دوستان به این ور قضیه را حلکرد. مهدی سمیعی خودش برای من تعریفکرد ‌ و آن شناخت، از ‌ اند. علم هم مرا می ‌ که تلفنکرده به عَلَمکهگلستان راگرفته کند،علم ‌ ها همشنیده بود. وقتیمهدیسمیعیتلفنمی ‌ رسولپرویزیاین شناخت. ‌ کند به نصیریکه اوهممرا می ‌ گویدگوشیرا نگه دار، تلفنمی ‌ می گوید: «قربان، این مخِ ‌ گوید که: «گلستان را چراگرفتند؟» نصیری می ‌ می کارهاست.» ولی با ‌ شناسمش، مخ خراب ‌ کارهاست. من خوبمی ‌ خراب دانست ‌ کند. او می ‌ تلفن علم هم مرا ول نکردند، تا اینکه معینیان تلفن می که منچه نماز بخوانم، چه نخوانم، جزو لشکر کفار نیستم.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2