نجف دریابندری

۱5۳ دریابندری از زبان سیما یاری مقوله ی فنی بیان شدم. بعد دیگر نوشته هایم را برای ایشان می فرستادم، نگاه می کردند، عالمتی می زدند و پس می فرستادند. ولی هیچ دیداری نبود، تا اینکه مجموعه ای از شعرهایم را به صورت دست نوشته برای ایشان فرستادم. وقتی دیدند، گفتند باورکردنی نیست، چون این قلم ظرف مدت کوتاهی گام بلندی برداشته است . از اینجا دیگر وارد مرحله ی دیگر زندگیام شدم. دوباره متولد شدم، برایاینکه احساس می کردم زبان بیان پیداکردهام. کار ادامه پیداکرد. بچهها بزرگ شده بودند و ما به تهران منتقل شده بودیم. من تماس گرفتم با دفتر آقای زهرایی القات کردم . آقای و تقاضای م زهرایی جمعه ه ا به دیدار ایشان میرفت. یک روز مرا هم با خود برد. وارد حیاط شدیم، داخل منزل هم نرفتیم، چون روز جمعه دوستانش به دیدارش میآمدند. در حیاط نشستیم. استاد نجف آمد. دوستی هم با ایشان بودکه حاال اسمش را به یاد نمیآورم. کسی بود که خیلی وقتها توی حرف ما میپرید. من با استاد نجف وارد گفتوگو شدم. گفتم شما نوشتهاید دوران روایتها ی بزرگ به پایان رسیده، در چه زمینهای به پایان رسیده؟ منظورتان روایتها ی بزرگ در ادبیات است یا آنکه در فلسفه هم همین جور است؟ این در واقع برمی گشت به همان چیزهای یکه من دنبالش بودم، ازجمله مارکسیسم و ایدئولوژیهای دیگر. استاد نجف، چنانکه بعدها فهمیدم عادتشان است، قبل از اینکه به سؤال من جواب بدهد، دستش را زیر چانهاش گذاشت و مقداری فکر کرد. این حالت او پیش از خروشیدن چشمهی کلماتش بود. آن دوست وارد صحبت ما شد کهکی گفته به پایان رسیده؟ استاد نجف دستش را این جوریکرد، یعنی ساکت باش! بعد از چند دقیقه شروع کرد به صحبت کردن و توضیحاتی داد. من گفتم این ال مسائل را چرا شما قب مطرح نکردهای د؟ در آن سالها من یک حالت طلبکار از بزرگان داشتم. فکر می کردم نسل ما قربانی شده، درحالی که نسل پیش از ما این چیزها را می دانست، ولی تجربهاش را به ما منتقل نکرده است. ایشان برگشت، نگاهی به من کرد، گفت: «اگر میگفتم، خود تو قبول میکردی؟» من واقعا در این لحظهکنترلم را از دست دادم، منفجر شدم، شاید از بدبختیها ی خودم، از رنج های یکهکشیده بودم، زدم زیر گریه و آرام نمیشدم. بعد استاد نجفگفت

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2