نجف دریابندری

۱5۸ نجف دریابندری ترسیدیم مبادا یک سکتهی دیگر سراغش بیاید. خودش را روی صندلی انداخت و سرش را چنان با تأسف تکان داد و چنان بغضی گلویش را گرفت که حتی آقای زهرایی به گریه افتاد، چه رسد به ما. گفت دورانی شروع شده که دیگر معلوم نیستکی سر بلند کنیم. خیلی صریحگفت آنچه اتفاق افتاده یککودتای وحشتناک استکه معلوم نیست بهکجا ختم شود. خب، آقای روزنامهنگار ! این بود علت آشنا شدن من با استاد نجف و علت تداوم کارهای ویرایشی من با ایشان. این بود داستان من. احساس میکردم تکیه گاهی برای روحم پیدا کردهام. وظیفه ی اخالقی روشنفکر ایجاب میکرد این ه ا را بگویم. خب، من از دنیای مردگان آمدم؛ به دنیای شما آمدم. حریف من به تمام سؤال هاییکه در پی جواب آنها می گشتم پاسخ داده بود، اما حرفش تمام نشده بود. حرفش تمامشدنی نبود. درونش از یادها وگفتههای نجف می جوشید . بار دیگر تجدید مطلعکرد: یک بار که دربارهی حزب توده بحث می کردیم پرسیدم اگر از شما دعوت می کردند که بروید عضو کمیتهی مرکزی حزب تودهی ایران بشوید، می ًپذیرفتید؟ گفت اتفاقا این کار را کردند. و ماجرای دیدار خود با کیانوری و جودت را در برلین شرقی تعریف کرد. گفت حتی ضمن صحبت با کیانوری مریم زنگ زد کهکجا ماندی، چرا دیر کردی؟ کیانوری در جوابگفتگیر یک لوبیای نپز افتادهام. گفت من دعوت آنها را نپذیرفتم. بعد گفت من دو بار در زندگی تصمیم به خودکشیگرفتم. یک بار در زندان قصر، وقتی به حبس ابد محکوم شده بودم و یک بار در تهران، وقتی اعضای کمیتهی مرکزی به دیدار من آمدند. در زندان قصر وقتی دیدم محکوم به حبس ابد شدهام ، یک روز به خودمگفتم حبس ابد؟ یعنی چه؟ من تا ابد اینجا نمیمانم. من خودکشی میکنم. گشته بود وسیلهای برای خودکشی پیدا کند. پیدا نکرده بود . صبحانه عسل میآوردند. عسل را جمعکرده بود، با خربزهای که برای یکی از دوستان آورده بودند قاتیکرده بود و خورده بود، چون شنیده بود ترکیب عسل و خربزه آدم را میکشد. خورده بود و دراز کشیده بود و چشمها یش را بسته بود که تمام شود، ولی هرچه منتظر شده بود، اتفاقی نیفتاده بود.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2