زنان فراموش‌شده

راوی زندانی است ۱0۳ ره ایی نداشتند و بعد از چندین سال دست و پا زدن بیسرانجام برای رهایی از ال قبول کرده بودند که با ید سالهای زندان، حا سال اینجا بمانند و فقط میخواستند هر طور شده، روزشان را شبکنند. از ۱0 نفر ی که با آنها در یک اتاق بودم، فقط یک نفر گاه به گاه کالس قالیبافی میرفت و باقیشان حتی به هواخوری هم نمیرفتند . هواخوری، یک ح ی اط چهارگوشهی سیمانی بود، با دیوارهای بلندی که چند متری سیمخاردار ال با یشان چیده شده بود.گوشهگوشهی هواخوری، بندهای لباس زندانیها بود و ته حیاط، دوتا درخت خشک شده. در هواخوری فقط چند ساعت در روز باز میشد اما وقتی که زیاد شلوغ بود، جایی برای قدم زدن نبود و باید یک گوشه مینشستیم. وقتی همکه خیلی خلوت بود، چندان امن نبود. همان روز اول، قدیمیهای بند، یک لیستی از توصیههای ایمنی به من داده بودند که یکیشان هم همین بود: وقتی هواخوری خلوته، همین جاکنار ما بشین کهب یی ال سرت نیاید. اولین باری که به هواخوری رفتم، وسط حیاط، زندانیهای بیپولی که برای بق ی ه کارگری میکردند، مشغول شستن رخت و پتوی دیگران بودند. نورکم رمق خورشید گوشه راست حیاط را گرفته بود و زندانیها کپه کپهکف حیاط نشسته بودند، سیگار میکشیدند، بافتنی میبافتند، آواز م ی خواندند، فحش میدادند، بعضیهاشان هم دور حیاط میچرخیدند که روزشان بگذرد و خسته شوند و شب خوابشان ببرد. روزه ا در زندان طو ی الن بود و به شب نمیرسید، شب ها همکش میآمد و نه از خواب خبری بود و نه از سپیدهدم. زندانیها با نشستن جلوی تخت و خیره شدن به ناکجا، با سیگار پشت س ی گار روشنکردن، با مچاله شدنگوشهی راهرو، با زل زدن به تلویزیونهایی که در بعضی اتاق ها بود، با جدول حل کردن، با خواندن زندگی خودشان در صفحه ی حوادث روزنامه ها، با کش دادن خوردن ناهار و شامهایی که اینقدر خام و سرد و بیمزه بودند که نمیشد قورت شان داد، با دعواها و اشکهای تمام نشدنیشان، با تعریف کردن هزاربارهی ماجر ای بازداشت و دادگاهشان

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2