زنان فراموش‌شده

کاغذهایی از بند نسوان ۱۱۹ خانم رئیس مژگان، «منکراتی» بود و حتی در زندان همکسی روی خوش به او نشان نمیداد. «منکراتی» اتهام زنانی بود که یا از خانه فرار کرده بودند و به خاطر روسپیگری بازداشت شده بودند و یا خودشان اداره کننده روسپی خانه بودند و در زندان «خانم رئیس» صدای شان میکردند. می خواستم در گوشه تاریک و خلوت دلم، حاال که همه درهای بسته جلویم هویدا است در کنج تخت در ظلمات زندان، قصه پرغصه زندگیم که تماما واقعی است را شرح دهم تا شاید این دفتر سفید بتواند غصه های ناتمام مرا در خود جا دهد و سنگ صبوری برایم باشد. متولد 4۹ هستم، فرزند اول خانواده. پدرم اهل رامسر و مادرم اهل شمیران است. هشت فرزند هستیم، 4 خواهر و ۳ برادر. از لحظه ایکه چشم باز کردم، همیشه بدبختی بوده ولی خدایا باز شاکرم. همیشهکتک کاری پدر و مادر [بود] و بدبینی پدر [که] نسبت به ما و مادر [و] به هرچیز مشکوک بود. از لحظه ای که دوم - سوم دبستان بودم تا کنون، همیشه آرزو داشتم کاش پدر و مادری داشتم مثل همه پدر و مادرهاکه با بچه هایشون بازی می کردند، برای بچه هاشون ارزش قائل بودند و همه چیز را اول برای بچه هاشون می خوان بعد برای خودشون. من همیشه در حسرت بودم و هیچ وقت فامیل به خودمون ندیدیم. مثل بی کس ها زندگی کردیم، همیشه احساس حقارت می کردم. بچه درسخوانی بودم ولی به خاطر مشکوک بازی پدرم از مدرسه رفتن محروم شدم. همیشه پیش همکالسی هایم احساس کوچکی کردم. آنقدر پدرم ما را زد و ما را کوچک ال شمرد که اص برایش مهم نبودیم که شاید در این کتک کاری عیبی پیدا کنیم. آن قدر توی سر من زده بودکه چشم های من تاب برداشته و همیشه دچار سردرد هستم. آنقدر توی پهلوی من زده بودکه تا مدت ها دچار شب ادراری بودم و خیلی وقت ها خجالت میکشیدم. آن قدر توی خانه که تنها پناه و امن ترین جاست اذیت می شدیم که فرار

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2