زنان فراموش‌شده

کاغذهایی از بند نسوان ۱25 شکست یک زندگی شیشهای فاطمه خانم با دو دخترش در زندان اوین بودند و پسرشان هم در کانون اصالح و تربیت بازداشت بود. پدر خانواده را کشته بودند و قتل را چهارتایی با هم گردنگرفته بودند. زندان شده بود خانه ال شان و ناراضی هم نبودند. بیم قات و بی پول بودند و از صبح تا شب کارگری زندانی های دیگر را می کردند، اما می گفتند اینجا هرچه هست کتک نیست و شب ها با خیال راحت سرمان را روی بالش می گذاریم. عاملهاییک ه باعث شده، بنده، سهیال یعقوبی و خواهرم ثریا یعقوبی و مادرم فاطمه اسدی و برادرم بهروز یعقوبی، دست به قتل و جنایت وحشتناک روزگار بزنیم، شکنجه و آزار و اذیت پدرمان بود. در ظاهر همه افراد می گویند که همه مردها و یا به ما بچهها می گویند همه پدرها اینجوری هستند، ولی تا وقتی که تمامی مشکالت مان را بازگو میکنیم، افراد مخاطب در حیرت و تعجب زده می گویند که حق مردن برای او بود. ما بچه ها، آسایش و امنیت جانی می ال خواستیم. اص احساس پدری و فرزندی بین ما نبود. تمامی دوستانم هروقت مشکلی برای شان پیش میآمد، پیش پدرشان می رفتند و مشکالت شان را بازگو می کردند. ولی ما با پدرمان هیچ احساسی نداشتیم و بالعکس تمامی مشکالت و رازهای دلمان را با مادرمان بازگو می کردیم. یک حس عجیبی خودم نسبت به پدرم داشتم. هر موقعکه پدرم به سرکار می رفت خیلی ذوق می کردیم. ولی وای به روزیکه می خواست به خانه برگردد از ترس و استرس به خود می لرزیدیم. پدرم خیلی با استعداد و باهوش بود و دوست داشت که همه افراد خانواد ه اعم از فرزندان و دوستان، مثل خودش باشند ولی چون این موقعیت و [ناخوانا] را نمی یافت، عصبی [میشد] و در نتیجه تخیله عصبی را روی ما خالی می کرد. ای کاش تخلیه عصبانیتش آنی و زودگذر بود. ما خیلی متحمل می شدیم و می گفتیم پدرمان است، عصبی است، بعد خوب می شود. ولی نه. با گذشت زمان و فشار روزگار و گرانی و بی عدالتی دولت این عصبانیت افزوده شد و اصال کاهش نمی یافتو همه

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2