زنان فراموش‌شده

20 زنان فراموششده - خودم دیدمش. زنیکه بیحیا لخت لخت بود. هردو تاشون لخت بودن. بار اولش نبود. میدونستم. زنها این چیزا رو میفهمن. میدونی که. حتی اگه مثل من بیسواد و بیدست وپا باشن هم میفهمن. اما هی به رو ی خودم نمیآوردم. هی میگفتم درست میشه. یعنی چارهای هم نداشتم. کجا میخواستم برم؟ خونهی بابام؟کهکتکم بزنه دوباره و پرتمکنه بی رون؟ اون دفعه اما ی ه جور دیگه بود. بهمگفت برو خونهی داداشم، من مهمون مرد دارم، اصغر آقا قراره بیاد . دست دخترم راگرفتم، پسرم را هم بغل زدم رفتم خونهی داداشش، نزدیک بود. یک ساعت ی که اونجا بودم پسرم یک سره گریه میکرد . گوش درد داشت بچه م. بردمشکوچه آروم بشه. اصغر آقا رو دیدم که داشت نون میخرید. برگشتم دست دخترمو گرفتم وگفتم مهمون باباتون رف ت، پاشو بریم خونه.کلید رو که انداختم از گوشهی پرده دی دمشون . دلم میخواست داد بزنم. ولی نمیتونستم . آخه یک جوری بود که... رویش نمیشد که بگوید مردش را در چه حالی دیده بود، سرش را انداخت پ ایی ن وگفت: «همونطوری بودکهگاهی شبها میومد سراغم، یا میبردم توی حموم و میخواست از اون کارهایی بکنه که توی فیلم دیده بود.» سرخ سرخ شد و گفت «بقیهاش رو بعدن میگم» و رفت. زنها میگفتند، مردش را توی حیاط خانه با چاقو تکه تکه کرده و انداخته تو ی بشکه. همسایهها از خونیکه توی کوچه راه افتاده بود شککرده بودند که شوهرش راحله را کشته و به پلیس زنگ زده بودند. میگفتند توی روزنامه اینطور نوشته بود. خودش چند ماه بعد یک روز که دلتنگ بچههایش بود و مثل ابر بهاری اشک میریخت برایم تعریف کردکه چطور شوهرش راکشته: «ظهر بود، داشتم رخت ها را پهن میکردم و تن لُخت شوهرم و اون زنه هی جلوی چشمم بود. شب قبلش وسط هقهقهام پرسیده بودم چرا اینکارها را میکنی؟ معذرت که نخواست هیچی، دوباره کتکم زد. گفت من مَردم. به تو چه؟ گفتم به برادرت م ی گم، گفت صدات دربیاد میکشمت . برادرش میفهمید خون به پا میکرد، نه به خاطر من، خودشون غیرتی بودن و روی این چیزا تعصب داشتن. دید که

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2