زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 2۱ دست بردار نیستم یه قرص بهم داد گفت اینو بخور و ب خواب. نمیدونم چی بود ولی وقتی خوردم خوابم برد. نصفه شب همونطوری که هنوز گیج بودم ال حسکردمکسی با ی سرمه. از ی ال ال چشمم دیدم اومده با ی سرم و میخواد خفه ام ک نه، جرئت نک ردم چشمام رو باز ک نم، فقط تک ون خوردم و غلت زدم. برگشت سرجاش. چند دقیقهک هگذشت بچههام رو محکم بغلک ردم و تا صبح خوابم نبرد. صبح حالم خیلی بد بود، از دیشب ک ه اومده بود با ی ال سرم ترس برم داشته بود. توی حال خودم نبودم. داشتم دیوونه میشدم . سبد رخت ها رو گذاشتمگوشهی حیاط و دوباره گفتم چرا زن آوردی توی خونه ی من؟ زد توی دهنم که به تو چه، دلم خواست یارم الً. بازم م اص . شروع که کرد به کتک زدنم چشمم افتاد به میلهی آهنی گوشهی حیاط. همونی که قبال بارها باهاش من رو زده بود. میله رو بردم باال که بترسه و نزندم. نمیدونم چطور شد که میله رو کوبیدم توی سرش. افتاد زمین و هرچ ی صداشکردم بلند نشد. نفس نمیکشید. مرده بود. اگه یه وقت دیگه بود غش میکردم از ترس. اون روز ولی یه حال د ی گه داشتم، فکر میکردم میتونم یه ین الً. زم کوه رو جابجاکنم اص که افتاد و نفسش بند اومد، فکر کردم اگه بفهمنکشتمش منم میبرن میکشن و بچههام بیصاحب میشن . فکر کردم باید نذارمکسی بو ببره. یک بشکهی خالی گوشه ی حیاطمون بود، خواستم بندازمش توی بشکه، زورم نرسید . با چاقویی که تو ی انبار ی بود تکهتکه شکردم و قطعههای بدنش رو یکییکی انداختم توی بشکه. داشتم حیاط پر از خون رو میشستمکه پلیس اومد. بقیهاش رو یادم نمیاد چی شد، به خودمکه اومدم زندان بودم.» قتلیها را اول به بازداشتگاه شاپور میبرند و تا اعتراف نکنند از آنجا بیرون نمیآیند . راحله اما از همان روز اول، خودش اعترافکرد. فقطگفته بودکه آره منکشتمش و یک خط از این داستانهایش را هم نگفته بود. نه فارسی بلد بود و نه روی آن را داشتکه جلوی آن همه مرد از این حرف ها بزند. جلوی زنها هم رویش نمیشد. حتی جلوی نازنینی که به شوهرش سم داده بود و قرار بود چهارشنبه، دو تایی اعدام شوند.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2