زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 2۹ خیاطخانه میرفت خانهشان برای عربی درس دادن. اسم گلنار را نوشته بود کالس اول و بعد از خیاطخانه، میرفت مدرسه دنبالش و دوتایی میرفتند پارک.گلنار از بلندترین سرسره با دستهایش سر میخورد پایین، نسرین هرقدر که دخترکش میخواست محکم روی تاب هلش میداد، دوتایی سوار االکلنگ میشدند و غشغش میخندیدند و بعدش بستنی به دست میرفتند خانهی شاگردهایش. نسرین درس میداد و گلنار یک گوشه مینشست و مشقش را م ی نوشت . شب که برمیگشتند خانه، برایش شام میپخت و موقع آشپزی دوت ایی آواز میخواندند .گلنار عاشق ماکارونی وکتلت بود وکیف میکرد وقتی کتلت را شبیه تاج وگل برایش قالب میزد. ی ک ی از همان روزهایی که پ ای چرخ نشسته بود و تند و تند پدال میزد و سردوزی میکرد، صاحب خیاطخانه صد ای ش کرد و گفت برایش خواستگار پ ی د ا شده. امیر، از مشتریهای لباس عروسهای خیاطخانه، پیغام فرستاده بود که میخواهد برای امر خیر پا پیش بگذارد. ی ک بار که روز مالقات بود و نسرین مثل همیشه بدون م ی القات بود، سردرد دلش باز شد و نشست به تعریف کردن از امیر و اینکه چطوری عروس ی کردند و سر از اینجا درآوردند: «امیر مرد خوب و کاریای بود و گلنار را هم دوست داشت. خیلی زود عقد کردیم و من وگلنار رفتیم به آپارتمان کوچک ی که طرفای نواب اجاره کرده بود. چند ماه بعدش گفت بیا با هم یک کارگاه کوچک لباس عروسیدوزی بزنیم و برای خودمونکار کنیم. من لباس ها رو برش میزدم و میدوختم و امیر کار بازاریابی و فروشش رو میکرد . چرخ و وسایل دوخت و دوز رو هم با چک خریده بودیم وکارمون داشت خوب جلو میرفت وکمکم شاگرد هم گرفتیم. یک سالی گذشت و فکر کردم زندگی داره کمکم روی خوشش رو بهم نشون میده، ولی نمیدونم چرا بازارمون کساد شد و کارها خوب فروش نمیرفت. چکهامون یکی یکی برگشت خورد. چند وقت که از صاحبچکها وقتگرفتیم و نشد چکهاشون را پاسکنیم، یک روز دیدیم با مأمور اومدن در خونه و هردوتامون را بردن. ۱2 میلیون امیر چک امضا کرده بود و 8 میلیون هم من. هرقدر امیر گفتکه این هشت میلیون را هم منگردن

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2