زنان فراموش‌شده

۳0 زنان فراموششده میگیرم و زنم بمونه بیرون، گفتن نمیشه. اولش میخواستن گلنار را بفرستن بهزیستی، بچهم ولی از من جدا نمیشد . آخرش وقتیگریههای بچه و حال زار من رو دیدن، قبولکردنکهگلنار همینجا پیش من بمونه.» ماه هشتم بازداشتش بودکهگلنار حالش بد شد. دود سیگار برایش سم بود و در زندان همیشه یک ابر سیاه از دود با ی ال سرشان بود. خیلی وقت بود که دخترک شب و روز خسخس میکرد و نمیتوانست خوب نفس بکشد. تا اینکه ی ک روز حالش بد شد و دکتر گفت باید از زندان برود. پدر امی ر که خبردار شد، گفت میتواند گلنار را ببرد خانهی خودشان و اسمش را هم در مدرسه بنویسد. چاره ای نبود وگلنار رفت. ی ک ماه بعد بودکه نسرین مثل هر روز تلفنکرد خانهی خانوادهی امیر تا با گلنار حرف بزند. مادرشوهرش مِن مِنکنانگفتکه دیروز پدرگلنار آمد و بچه را به زور برد. نسرین پشت تلفن زار میزد که چرا بچهام را دادید ببرد و مادر امیر میگفت که پدرش داد و هوار راه انداخته بود و میگفت ین ال که نسر حا شوهر کرده دیگر حضانت بچه با او نیست و میخواست برود مأمور بیاورد و آن ها ترسیده بودند. به اهواز که تلفنکرد فهمید، شوهر سابقش یک ماه پیش برگشته ایران و رد گلنار را تا زندان گرفته و فهمیده که او را به خانوادهی امیر داده اند و رفته سراغشان. یک هفتهی تمام هر روز زنگ میزد خانه عمویش و التماسشان میکرد تا اینکه باالخره دل شان رحم آمد و اجازه دادند چند دقیقه باگلنار حرف بزند. گلنار فقط گریه میکرد و التماس که «بیا منو ببر اینا همش منو کتک میزنن» و نسرین فقط قربان صدقهاش میرفت که «میام دنبالت مادر، طاقت بیار.» شش ماه بعد بود که امیر یک وثیقه برای مرخص ی رفتن جور کرد و گفت م ی روم از شاکیها وقت میگیرم برای قسطبندی چک ها و تو را هم بیرون م ی آورم . اما رفتکه رفت. نه م یآمد، القات م نه موبایلش روشن بود و نه تلفن خانه ی پدرش جواب میداد . آخر سر یک روز پدرشگوشی را ب رداشت و گفت که امیر فرار کرده و رفته است. گفت طالق تو را هم دادهکه بیخود پاسوزش

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2