زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت ۳۳ میلرزد و وسط هقهقهایش فقطگلنار گلنار میگوید. همه نیرویم راکه جمعکردم و با صدایی لرزان پرسیدم گلنار چطوره؟ کاغذ مچاله شدهای را گذاشت کف دستم و گفت فقط همین ازش برام مونده،گذاشته بودش توی جیب لباسش: ام ی دوارم این نامه به دست مامانم برسه وگرنه خیلی حرف هام که دوست داشتم بهش بگم، نگفته میمونه. مامانی خیلی دوستت دارم. میدونم با این کارم خیلی ناراحت میشی و غصه میخوری . اما اگه تو هم جای من بودی این کار را میکردی. شاید اگه اینجا بودی، با هم این کار را میکردیم و اون دنیا با هم زندگی میکردیم. اینجا همه اش از من ایراد میگیرن . کتکم میزنن . بهم فحش میدن. نمیذارن راحت باشم. حاال هم که میخوان شوهرم بدن. مگه من چند سالمهکه اینقدر منو اذیت میکنن؟ دیروز عمو علی منو زد. بابا هیچی نگفت. طرف من را هم نگرفت. نمیذارن با تو حرف بزنم. نمیذارن پیشت بیام. خسته شدم. چقدر زور م ی گن . چقدرکتک میزنن . آخه مگه من خرم؟ دلم میخواست درس بخونم و دکتر بشم، پاهاتو خوب کنم. ولی نه! دلم میخواست مثل دوستت روزنامه نگار بشم و از دخترهای بدبخت مثل خودم، دفاعکنم. میدونم بعد از مردن من، تو آبروی اینها را میبری و پدرشون رو درمیاری. غصه نخور من اونجا منتظرتم. از اینکه تنها میشی ببخش. هیچوقت تو و خوشبختی قبلمون را یادم نمیره. دوستت دارم مامان توپولی دستهایش را در باغچهکاشت، سبز نشد خبر مرگش که آمد، یاد دستهایش افتادم که دلش میخواست سبز شوند و پرستوها در گودیاش تخم بگذارند،که نشد. اول ی ن بار سر شعر فروغ با همگپ زدیم . منکتاب فروغ به دست،گوشهی سلول نشسته بودم که دخترکی با موهای لَخت و کوتاه مشکی که چشمان

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2