زنان فراموش‌شده

۳4 زنان فراموششده درشتش را قاب گرفته بود، کنارم نشست و گفت: «آجی، میشه این کتابت رو یه دقیقه ببینم؟» راحله، با آن ابروهای تراشیده و دستهای پر از رد خودزنی و خالکوبی، شبیهترین تصویر بهکلیشهی یک زن خالفکار زندانی بود؛ اما حتی اگر از فروغ هم نمیپرسید، در چشمانش چیزی بود که او را با همه متفاوت میکرد. در همان تاریکروشن سلول شماره پنج بند یک زندان زنان اوین هم میشد شور زندگی را توی چشمانش دید. کتاب را دادم دستش و میخواستم فروغ را به او معرفی کنم که شروع کرد به از حفظ خواندن شعر تولدی دیگرش: دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت.... همان شب رفیق شدیم و تا نصفههای شب، کف راهروی بند، برای هم داستان زندگیمان را تعریفکردیم. تمام مدتی که او برایم میگفت چطور در ۱۳ سالگی به یکی از سرکردههای اشرار سیستان و بلوچستان شوهرش دادند چطور داییهایش او را به عنوان پوشش برای سرقت مسلحانه میبردند. چطور از ۱۹ سالگی آوارهی زندانهای چهارگوشهی ایران ی ال در آستانه بوده و حا 24 سالگ ی چه نقشههای دور و درازی برای روزهای آزادیاش دارد، من نفسم در سینه حبس شده بود و باال نمیآمد. تمام مدتی که من از آن «بیرون» که پنج سال بود رنگش را ندیده بود، برایش تعریف میکردم و از زنهاییکه میخواهند زندگی خودشان و دیگران را تغییر دهند، او از هیجان، قرمز شده بود و مدام سؤال میپرسید و میخواست بیشتر بداند. نزد ی ک صبح که به تختم برگشتم یک آدم دیگر بودم، تا خود صبح هقهق کردم و هربار چند دقیقهای چشمانم بسته میشد، کابوس میدیدم و از خواب

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2