زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت ۳5 میپریدم. نه که دلم برایش ال از آن آدم ه ایی سوخته باشد، اص نبود که بشود برایش دلسوز ی کرد. حتی ال همکه مرده و م یدانم این حا روزها و ماههای آخر، چقدر درد کشیده هم نمیتوانم برایش دلسوز ی کنم. به عکسهایش که نگاه میکنم، پرندهای را میبینم که بالهایش را قیچیکردهاند و چشمانش همچنان به آسمان است. پرندهای که تا لحظهی آخر آرزوی پرواز داشت و نشد که بپرد. ی ک بار برایش گفتم خیلی شب ها خواب پرواز میبینم .گفتمکه توی خواب دستهایم را مثل بال پرنده ها باز میکنم و میپرم و از زمین دور و دورتر م ی شوم . زد به پشتم و گفت: «وقتی آزاد شدیم بیا بریم دوتایی با هم بپریم. شنیدهم میشه ال رفت با ی بلندی یا از توی هلیکوپتر دست هامون رو همینطوری که تو میگی باز کنیم و بپریم و نزدیکای زمین چترمون باز میشه که سالم برسیم پایین.» تعریف پریدن با چتر را از یکی از زندانیهای مالی شنیده بود.گفتم من جرأتش را ندارم و همان ثانیه اول از ترس سکته میکنم . او، چشمانش را بست، دستانش را باز کرد وگفت من نمیترسم. راست میگفت، نمیترسید. از هیچ چیزی نمیترسید. آنقدر از ۱۹ سالگ ی در زندانهای مشهد و سبزوار و خورین و ورامین و قزل حصار جهنم را جلوی چشمانش دیده بود و از بازجو و زندان بان و زندانی کتک خورده بودکه اصال از چه چیزی میخواست بترسد؟ از اینکه بازجویش آنقدر به پستانهایی که هنوز با آنها به بچه یکسالهاش شیر میداد لگد بزند و با دستانش فشارشان دهد که از درد بی هوش شود و شیر پستانهایش خشک شود؟ از اینکه در زندان مشهد طور ی کتک بخورد که بارها و بارها به خونریزی بیفتد و خونها روی لباسش خشک شود و تمام شش ماه حتی اجازه ی حمام رفتن هم نداشته باشد؟ از اینکه جلو ی چشمش زندانیها همدیگر را بدرند و خودکشی کنند و تجاوزکنند و تنها دفاعش این باشد که همه جای بدنش را تیغ بزند که بگوید از آنها وحشیتر است تا نزدیکش نشوند؟ از اینکه بیفتد توی جهنم ی که مجبور شود آب شور و کث ی ف چاه را بخورد و حمامگرم و تمیز و غذ ای قابل خوردن وکافی، مثل یک رؤ ی ای دست نیافتنی باشد؟ از اینکه هزارجور مریضی و شپش و درد بگیرد و

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2