زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 4۱ کله اش هنوز داغ و پرشور بود و میخواست حاال که آزاد است آنچه را از زندان و زندانیها دیده بنویسد و بگوید. برایم نوشتکه «به زندگی برگشتهام و میدونم که راهم سخته اما حرفم اینه که من میتونم.» زندگ ی اما فرصتی برای چشیدن طعم آزادی به او نداد، سرطانی که معلوم نبود از چه وقت در تنش ریشه دوانده، نفسش را بریده بود و هر روز سهم دردش بیشتر و بیشتر میشد. وسط آن دردها هم، همان راحلهی همیشگی بود. وقتی توله سگ سیاه بیماری را دید که مثل خودش داشت جان میداد، پول پیش خانه اش را از صاحبخانه گرفت و خرج درمان توله سگ کردکه زنده بماند و خودش دوباره آواره شد. این آخریها تودههای سرطانی همهی بدنش را گرفته بود و خودش هم میدانست که آخر راه است. سگ سیاهی که نجاتش داده بود برایش یک خانوادهی ۹ نفره ساخته بود. باگلهی سگهایش در دهی نزدیک مشهد زندگی میکرد؛ درد میکشید و در انتظار خط پایانش بود. خط پایان خودش، دردهایش، آرزوهایش و همه ی شور و شوقی که برای زندگی داشت. فقط میدانستم که گاهی به پناهگاه سگهای آواره سر میزند و بر ای مراسم دوست اعدامی شده اش به تهران رفته و 40 دق یقه هم بازداشت شده است. در عکسها و فیلمهای روزه ای آخرش اما هنوز همان دخترکی بودکه دلش میخواست دنیا را توی مشتش بگیرد و باورش نمیشد که دستهای ش سبز نخواهد شد. من قاتلش نیستم، خودشم صد ای ش معرکه بود وکلی ترانه از حفظ داشت. از داریوش و ابی و ستار گرفته تا هایده و حمیرا وگوگوش. هرکس دلش میگرفت یا میزد به سرش، میرفت سراغش و میگفت «یه دهن بخون حالم بیاد سرجاش». اسمش راگذاشته بودند «ترانههای درخواستی بند». وقتهایی هم که آواز نمیخواند، یا یک گوشه چمباتمه میزد و سیگار دود میکرد یا دستهایش را گره میکرد پشتش و در راهروی بند میرفت و میآمد.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2