زنان فراموش‌شده

هشت زن، هشت روایت 5۱ عاشقمه. مگه میتونه نباشه؟ اون حرفهایی که جلوی خبرنگارا و توی دادگاه میگفت همه اش حفظ ظاهر بودن که مادر و پدر سحر را نرم کنه تا رضایت بدن. من که هیچکدومشون رو باور نکردم. نه مصاحبه هاش رو که هی میگفت عشق مهناز هوس بوده و من فقط از سر دلسوزی صیغهش کرده بودم، نه حرفهاش توی جلسه ی اول دادگاه رو. اون جلسه ی اول دادگاه سختترین روز زندگیم بود. وکیلم هی میگفت تو ی دادگاه اینو بگو و اینو نگو، اما من اصال حواسم بهش نبود. همهی فکر و ذکرم پیش بهرام بود و اینکه بعد یک سال قراره ببینمش . زنگ زده بودم به یکی از دوستام و میدونستم که االن رنگ سبز مُد شده، به خواهرم گفته بودم یک مانتو ی سبز مد روز برایم بیاره، با یک روسر ی ساتن همون رنگی. رئیس زندان که میخواست به خاطر همهی خرکاریهام ی القات حضور بهم م با خانوادهام را بده، گفتم من هیچی نمیخوام . فقط اجازه بدید که روز دادگاه به جای اون صندلهای ال پ ستیکی و چادر سرمهایهای زندان که لباس فرم دادگاه هستند، چادرکرپ مشکی با صندلهای چرمی بپوشم. اولشگفت غی رقانونیه و نمیشه، ولی اینقدر اصرار کردمکه راضی شد. نمیخواستم بهرام منو درب و داغون و شلخته ببینه . آخرین باری که منو د ی ده بود، تازه بعد از ۱0 ماه از بازداشتگاه شاپور آورده بودنم اینجا و جسد متحرک بودم. از بچگی تا همین چند سال پیش، زیر دست بابام و داداشهام ال کمکتک نخورده بودم، اما اون شاپور مصب یک چیز دیگه بود. فقط باطوم و فشار دادن دست و پام با انبردست و آویزون کردن با دست و پاهای از پشت بسته که نبود، طوری میزدنت که به حال مرگ میافتادی و بعد می انداختنت تو ی سلول ی که موکتش پر از خون و استفراغ خشک شده بود. بعدش هم برای همون سهمیهی دو بار دستشویی رفتن روزانه، باید هزاربار التماسشون میکردی. هرچیز دیگهای جز اعتراف به کشتن سحر را ازم میخواستن همون هفته اول شاپور قبولکرده بودم، اگر هم آخرش گفتم من سحر راکشتم، فقط بخاطر بهرام بود.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2