زنان فراموش‌شده

52 زنان فراموششده ی ک هفته بود که از شاپور آورده بودنم اوین و به گمانم فهمیده بودن که کار من نیست و میخواستن آزادم کنن. همون موقع بود که توی یکی از روزنامهها عکس بهرام را دیدم، لباس زندان تنش بود و دست هاش را دست بند زده بودن. دن ی ا ال دور سرم چرخید. اص یادم رفت خودم توی چه حالی هستم. چند روز بعدش، از بلندگو اسمم را صدا زدن وگفتن برم دفتر زندان. بهرام را آورده بودن مالقاتم. لباس مشکی تنش بود. ریشش بلند شده بود. خودش زار و نزار. دو هفته بودکهگرفته بودنش. اتهامش دست داشتن در قتل سحر بود. دست هاش را باز کردن وگفتن میتونید برید توی حیاط پشتی زندان، حرف بزن ی د . بهرام افتاد به پام و التماس کرد که تو قتل را گردن بگیر، من نمیگذارم اعدام بشی .گفت علی، پسرم که ۱۳ سالشه و زیر سن قانونی و خودم از طرف اون رضایت میدم، رضایت پدر و مادر زنم را هم هرطوری ال شده میگیرم. اص حضانت علی را میدم بهشون، در عوض بخشیدن تو. گفت که آبرو و حیثیتم، همهی زندگیم داره از دست میره و هیچطوری نمیتونم ثابتکنمکه قتل زنم،کار من نبوده. مردگنده داشت هق هقگریه میکرد و میگفت اگه قبول نکنی هیچ راهی جز خودکشی برام نمیمونه. من مگه طاقت اشک بهرام را داشتم؟ اگه بهرام ب یی ال سر خودش میآورد زندگی را میخواستم چی کار؟ تازه گفت که رضایت هم میگیره، قسم خورد که نمیگذاره اعداممکنن. ت ا ی ک روز قبل از دادگاه هم همین را میگفت . هر روز وقتی بهش تلفن میکردم میگفت آب تو ی دلت تکون نخوره، من پشتت هستم. بعد یک دفعه روز دادگاه برگشتگفت قصاص میخواد . قصاص منو. شوکه شده بودم. شروع کردم به کف زدن براش. دست مریزاد هم داشت خب. اگه نداشتکه جرئت میکرد و توی چشمام نگاه میکرد . تمام دو ساعت دادگاه را زل زده بودم بهش. نمیتونستم چشم ازش بردارم. یک بار هم نگاهم نکرد. تمام مدت خیره شده بود به زمین. قاض ی که به من گفت بیا پشت تریبون و آخرین دفاعت را بگو، همه انتظار داشتن بزنم زیر گریه و التماسکنمکه رضایت بدن و از قصاصم بگذرن.

RkJQdWJsaXNoZXIy MTA1OTk2